- دكتر محمدرضا بيگدلي*
در تاريخ پرفراز و نشيب سرزمين ما حوادث دردناك بيشماري براي ملت ايران رخ داده است كه ذكر آنها سبب ملال و تأسف همميهنان ميشود. جنگ چالدران را گرچه ميتوان جزو يكي از حوادث دردناك به شمار آورد، ولي رشادت و فداكاري، مقاومت و از خودگذشتگي نيروي نظامي ايران به فرماندهي مؤسس سلسله صفويه كه با 28500 سپاهي در مقابل 200000 نيروي سلطان سليم عثماني مقاومت كرد، افتخاري است كه در تاريخ جنگهاي جهان براي مردم دلير ايران به ثبت رسيده است.
دشت چالدران كه در 120 كيلومتري شهرستان خوي واقع شده، دشتي است وسيع كه مابين دو رشتهكوه قرار دارد و انتخاب اين محل توسط شاه اسماعيل، نبوغ جنگي و بينش او را در انتخاب محل دفاع و حمله ميرساند. ايران در جنگ چالدران ظاهراً شكست خورد ولي لگدكوب بيگانگان متجاوز نگرديد، زخم جانگداز ايران، التيام يافت و به سرعت سر پاي خود ايستاد و به زندگاني مستقل و شرافتمند مردانه خود ادامه داد.
در اين جنگ قزلباشان ايران با 28500 جنگاور مجهز به اسلحه سرد در برابر 200000 عسكر ينيچري ترك مسلح به سلاح گرم، آنچنان مقاومت دليرانهاي از خود نشان دادند كه نظيرش را تاريخ تاكنون در هيچ زمان و مكان و شرايطي نديده و نه ارائه شده است.
آري اين فداكاري بينظير زائيدهاي از ايمان الهي بود كه قزلباشان به خداوند منان، به ميهن و استقلال سرزميني خود و اعتقاد به سركرده محبوبشان يعني مرشد كامل خود داشتند و نيك ميدانستند كه در راه كه و به راه چه سر ميبازند و جان ميدهند تا ميهنشان زنده بماند.
تدارك حمله به ايران
سليم پسر كوچك پادشاه عثماني (بايزيد دوم) پس از آنكه برادران ارشدتر از خود را با خدعه و نيرنگ از بين برد و پس از مرگ مشكوك پدرش، به نام سلطان سليم عثماني به تخت نشست و بعد از تمشيت امور داخلي و از بين بردن رقباي احتمالي خود به فكر كشورگشايي افتاد و با اين نيت پليد، از ناخن تا دندان خود را با اسلحه گرم و سرد مسلح كرده و به قصد جهانگشايي حمله به سرزمين همسايگان را مدنظر قرار داد.
سلطان سليم براي حمله به ايران دو بهانه به دست آورد:
اول- پناهنده شدن پسرعمويش «بايزيد» به ايران بود كه بايزيد سلطنت عثماني را حق خود ميدانست و خود را بايزيد سوم ميناميد، اما از ترس سلطان سليم از راه سوريه و با كمك كوتوال حلب به شاه اسماعيل صفوي پناهنده شد. سلطان سليم نامهاي به شاه اسماعيل صفوي مينويسد و از او ميخواهد كه «بايزيد سوم» را به عثماني تحويل بدهد. شاه اسماعيل اجراي اين خواسته را منوط به تعهدي نمود يعني سلطان سليم قول بدهد، بايزيد را نخواهد كشت و ناقص نخواهد كرد كه اين امر مورد قبول سلطان سليم قرار نگرفت.
دوم- پناهنده شدن طايفه شيعه «ساري قميش» به ايران بود كه آنها نيز توانسته بودند بعد از جنگ و گريز زياد با نيروي عثماني از قهر «شيعهكشي» سلطان سليم جان به سلامت ببرند و به شاه اسماعيل صفوي پناهنده شوند، سلطان سليم براي استرداد طايفه ساري قميش نامهاي به شاه اسماعيل نوشت و در آخر آن يادآور شد:
«… من انتظار دارم كه به محض دريافت اين نامه اين طايفه ياغي را تحتالحفظ از خاك خود خارج كني و [به] سربازان من تحويل دهي و در غير اين صورت من خود وسايل استرداد آن طايفه را فراهم خواهم آورد.»
در اين مورد هم شاه اسماعيل صفوي به سلطان سليم جواب رد داد و نوشت:
«… با اينكه سلطان سليم دهها هزار تن از همكيشان ما را به قتل رسانيدهاند، پادشاه شيعيان به پادشاه عثماني اعتراض نكرد زيرا نخواست در امور داخلي كشور عثماني مداخله نمايد و اينك هم كه عدهاي از شيعيان وارد خاك ايران شدهاند، سلطان سليم نبايد در امور داخلي ايران دخالت نمايد.»
جواب نامهي شاه اسماعيل به سلطان سليم دومين بهانهي لازم براي حمله به ايران بود. پادشاه عثماني كه قصد حمله به ايران را از ذهن خود دور نميكرد به وسيله عمال خود شايع كرد كه قصد دارد به كشورهاي بالكان برود و اين حيله را طوري انجام داد كه فقط خودش از قصد و نيت اصلي باخبر بود، به طوري كه «خانمحمد استاجلو» والي ايران در ديار بكر با وجود تجسس فراوان نتوانست از حيله سلطان سليم آگاه شود لذا براي شاه اسماعيل نوشت كه سليم قصد عزيمت به كشورهاي بالكان را دارد. شاه اسماعيل به تصور اينكه رفت و برگشت شاه عثماني به بالكان يك سال به طول خواهد انجاميد و اگر قصد جنگ با ايران را داشته باشد، بعد از مراجعت از بالكان خواهد بود بنابراين با اين فرض چون قصد رفتن به غرب ايران را داشت به طرف كردستان و لرستان حركت كرد و با «خانمحمد استاجلو» و با سه هزار از پنج هزار نيروي ديار بكر به سوي كردستان رهسپار شدند و «حسن قرهچماقلو» را به جاي «خانمحمد استاجلو» به فرماندهي دو هزار نيروي باقيمانده به حكومت ديار بكر منصوب كرد.
سلطان سليم به وسيله جاسوسان خود از عزيمت شاه اسماعيل به طرف كردستان و لرستان آگاه شد و موقع را براي حركت به سوي ايران مناسب ديد. او با توجه به موقعيت سوقالجيشي مناطق مورد نظر، سپاه خود را سه قسمت كرد، 50 هزار نفر را مأمور اشغال ديار بكر، 25 هزار نفر را به فرماندهي «يونس اورخان» مأمور حمله به قرهداغ و اشغال آن سرزمين نمود و با قسمت سوم كه زير فرمان خودش قرار داده بود از شمال درياچه وان گذشت و راه آذربايجان را در پيش گرفت.
گفتيم كه شاه اسماعيل هنگام حركت به سوي كردستان و لرستان سه هزار نفر از پنج هزار نيروي مقيم در ديار بكر را به همراهي فرمانده آنجا «خانمحمد استاجلو» با خود همراه كرده بود و به همين دليل نيروي دو هزار نفري مقيم در ديار بكر نتوانست در مقابل 50 هزار سپاه عثماني مقاومت كند و با وجود شجاعت و دفاع سرسختانه 1200 كشته و زخمي داد و بقيه تسليم شدند.
نيروي 25 هزار نفري سلطان سليم كه مأمور تصرف قرهباغ بودند نتوانستند موفق شوند، محمد قرهباغي فرمانده 15 هزار نفري قرهباغ و صولت اينانلو، والي نيروي مهاجم را عقب راندند. در اين نبرد 9 هزار سرباز عثماني كشته و زخمي شدند و در مقابل نيروي ايران 7 هزار كشته و زخمي داشتند، يونس اورخان فرمانده نيروي عثماني از ارسال خبر شكست قرهباغ براي سلطان بيم داشت و نميدانست چگونه بايد اين اطلاع را به پادشاه برساند تا به عدم لياقت او تعبير نشود.
سلطان سليم بعد از اطلاع شكست قرهباغ از ادامهي جنگ در قرهباغ منصرف شد و باقيماندهي نيرو را احضار كرد كه به او ملحق شوند و خود حركت به سوي تبريز را ادامه داد و يونس اورخان را نيز از فرماندهي معزول و به سركردگي هفت هزار نفر منصوب كرد كه به آن مينباشي ميگفتند.
محمد قرهباغي كه خبر شكست نيروي 25 هزار نفري عثماني را در قرهباغ، به اطلاع شاه اسماعيل رسانيده بود، شاه اسماعيل براي تقويت روحيه آنان دو هزار نفر از نيروي خود را به فرماندهي محمد قرهباغي به آنجا اعزام نمود، اين نيرو در بين راه با نيروي عظيم سلطان سليم كه به طرف آذربايجان و فتح تبريز پيشروي ميكردند روبهرو شدند، محمد قرهباغي صلاح در آن ديد كه به جاي رفتن به قرهباغ به تبريز مراجعت كرده و كمك پادشاه ايران باشد به همين منظور نامهاي به تبريز نوشت با رعايت اختفاي كامل منتظر دستور شاه اسماعيل شد.
شاه اسماعيل بعد از وصول نامه «محمد قرهباغي» مجلس مشورتي با حضور عدهاي از فرماندهان سپاه ايران تشكيل داد و نتيجهي مشورت اين شد كه به محمد قرهباغي نوشتند تا در همان محلي كه هست منتظر باشند و طلايه قشون پادشاه شيعيان به شمار آيند و اطلاعات لازم را از حركت نيروي عثماني برسانند. بعد فرماني براي بسيج عشاير صادر كرد تا افراد تعليميافته و جنگجوي عشاير را بيدرنگ به تبريز بفرستند و براي تعليم ساير افراد عشاير اقدام سريع انجام دهند.
اصلان، رئيس طايفه شيعه ساري قميش كه از عثماني به ايران پناهنده شده بودند آمادگي طايفه خود را براي حضور در ميدان نبرد اعلام داشت و بعد از مشورت قرار بر اين شد كه يكسوم جوانان به قيد قرعه كه داوطلب هستند و تعداد آنها 325 نفر است به جنگ بيايند و بقيه در اروميه حافظ مراقب اوضاع طايفه بوده و زراعت را ادامه دهند.
شاه اسماعيل با 27500 جنگجو از تبريز خارج شد تا خود را به مقابل سپاه عثماني برساند و از پيشرفت او به سمت تبريز قبلاً جلوگيري كرده باشد، در اين سفر شيخ محمدحسن شبستري دانشمند و روحاني مقيم تبريز به منظور تقويت روحيه سپاه اسلام در التزام ركاب بود. شاه اسماعيل در بين راه نامهاي از محمد قرهباغي دريافت كرد كه در آن از قتلعام شيعيان در ايالت ديار بكر به دست سپاهيان عثماني خبر آورده بود كه تعداد كشتهشدگان را حداقل 40 هزار نفر نوشتهاند، ولي بعضي از تذكرهنويسان به طور اغراق تا 600 هزار نفر هم ذكر كردهاند. اين گزارش تمام نيروي 7500 نفري ايراني را آنقدر متأثر كرد كه اشك از چشم تمام آنان جاري شد و حس انتقام را در آنان تحريك نمود.
شاه اسماعيل به پيشروي خود ادامه ميداد و نيروهاي همراه خود را به 9 قسمت تقسيم كرد يك قسمت به فرماندهي خودش و هشت قسمت ديگر را به فرماندهي هشت نفر از سرداران لايق و برجسته خود محول نمود و آن هشت نفر هم هر يك براي خود دو جانشين معين كردند تا در صورت شهادت يكي ديگري فرماندهي را به عهده بگيرد تا هيچ احدي بدون فرمانده نماند.
شاه اسماعيل نيز براي خود دو جانشين آن هم فقط براي ميدان همين جنگ تعيين كرد به اسامي «رستم كلاچرمينه و عليمحمد همداني» كه هر دو از نامداران و دليران سپاه بودند، شاه اسماعيل در وصيت خود نوشت: «جانشين من در سلطنت پسرم «طهماسب» ميباشد.» دو هزار نفر از قشون محمد قرهباغي كه به عنوان طلايه سپاه شاه اسماعيل به حساب ميآمد براي اينكه با سپاه سلطان سليم برخورد نكند به موازات پيشروي او عقبنشيني ميكرد تا به قشون شاه اسماعيل ملحق گرديد. شاه اسماعيل ميدانست كه بايد با نيرويي بجنگد كه 7 يا 8 برابر سپاه او ميباشد. دهم ژوئن طلايه سپاه سلطان سليم از دور نمايان شد.
دشت چالدران
پادشاه ايران به طرف دشمن در حركت بود و به سرزميني رسيد كه به دشت چالدران موسوم ميباشد و در 20 فرسنگي خوي واقع است و آنجا را براي دفاع مناسب تشخيص داد.
اين دشت كه به حكم تقدير ميبايد ميدان جنگ پادشاه ايران و سلطان سليم باشد، دشتي است وسيع كه بين دو رشتهكوه در شمال و جنوب آن قرار دارد و طول آن شرقي و غربي ميباشد.
انتخاب اين محل از طرف شاه اسماعيل بسيار مناسب بود و در آن جايي كه توقف كرده بود موانع طبيعي در شمال و جنوب وجود داشت كه قشون دشمن نميتوانست از آن عبور كند و نيروي ايران را محاصره نمايد.
شاه اسماعيل بعد از استقرار كامل در چالدران براي تهييج نيروي خود سرداران سپاه و فرماندهان را فراخواند و گفت:
«فردا جنگ شروع خواهد شد گرچه من در طول راه اهميت اين مأموريت جنگي را چندين مرتبه ذكر كردهام ولي براي آخرين بار توصيه ميكنم كه به افراد خود بگوييد سلطان سليم پادشاه عثماني كه اينك به جنگ ما آمده شخصي است كه به دست خودش دو برادرش را سر بريده و مردم بيگناه شيعه را در ديار بكر قتلعام كرده است، اين مرد اگر بر ما كه سرباز ايراني و شيعه هستيم غلبه كند تمام نيروي ما را خواهد كشت و خانواده ما را هم به اسارت خواهد برد پس بايد در مقابل دشمن مقاومت و فداكاري كنيم تا دشمن نتواند بر ما غلبه كند.
كشته شدن من نبايد شما را از جنگ بازدارد، پسرم طهماسبميرزا زنده است و بسيج عشاير نيز شروع شده و دماغ پادشاه عثماني را به خاك خواهيم ماليد.»
جنگ با شليك چند توپ آغاز شد
صبح روز 12 ژوئن برابر با اول رجب 920ه.ق، قورخان فرمانده توپچيهاي سپاه عثماني دستور شليك را صادر كرد، توپچيها كه از شب قبل توپهاي خود را آماده كرده و نزديك سپاه ايران مستقر كرده بودند با شليك توپ جنگ را شروع كردند.
اصلان رئيس قبيله ساري قميش كه به شاه اسماعيل پناه آورده بود، گفت عثمانيها در جنگهاي بزرگ براي اينكه صفوف خصم خود را در ابتداي جنگ نامنظم نمايند جنگ را با شليك توپ شروع ميكنند تا روحيه خصم متزلزل شود.
سپاهيان ايران براي اينكه از تيررس گلولههاي توپ دور باشند قريب 300 ذرع عقب نشستند بدون اينكه خود را از منطقه تپهها كه در شمال و جنوب ميدان جنگ بود خارج كنند. سليم كه از متفرق شدن سپاه ايران مأيوس شد فرمان حمله پيادهنظام سپاه (چاووش) را كه همه داراي خفتان بودند و قطعات كوچك آهن در روي آنها ميخكوب شده بود فرمان حمله را صادر كرد و چون دو سپاه درهم آميختند شليك توپها خاموش شد.
جنگ تن به تن شروع شد
افسران و سربازان ايران خوب ميدانستند كه نبايد از ميدان جنگ خارج شوند آنان در سايهي ارادت و ايمان به خداوند متعال و مرشد كامل از زخم نميناليدند، تمام جنگآوران ايراني به اين نتيجه رسيده بودند كه همه آنها شيعه مرتضي(ع) و مجاهدين في سبيل الله هستند و وظيفه هر يك از آنها آن است كه طبق دستور خداوند متعال و مرشد كامل خود شاه اسماعيل بايد آنقدر فداكاري كرده و در برابر دشمن آلعلي(ع) مقاومت كنند و شمشير بزنند تا آنكه دشمن را از پاي درآورند و يا خود به درجهي رفيع شهادت نائل شوند.
مرحله اول جنگ با توجه به تمهيدات طرفين متخاصم كه براي تضعيف روحيه طرف مقابل خود به كار ميبردند و مانورهايي كه نيروي ايران با توجه به كمي تعداد نفرات خود در برابر نيروهاي عثماني براي جلوگيري از محاصره شدن و غافلگير شدن و از تيررس توپهاي دشمن دور بودن را اجرا ميكردند تا يك ساعت بعد از ظهر ادامه داشت و در طول اين مدت تعداد قابل توجهي از طرفين كشته و يا زخمي شده بودند كه روي زمين افتاده و ميدان جنگ مملو از جنازه جنگجويان بود. در اين ساعت نيروهاي عثماني دست از جنگ برداشته و نيمساعت گذشت حمله نكردند. اين اقدام كه برخلاف منطق عمل جنگ بود شاه اسماعيل را نگران كرد و تصور نمود خدعهاي در كار است.
در اين موقع يك سرباز عثماني در حالي كه بيرقي سفيد در دست داشت با دو افسر عثماني بدون سلاح از دور نمايان شدند و معلوم بود كه حامل پيغامي ميباشند. اين عمل از طرف قشوني كه از نظر نيرو برتري داشت، در نظر شاه اسماعيل بعيد آمد. بعد از رسيدن آن دو افسر و مرد حامل پرچم سفيد به محل استقرار شاه اسماعيل به عرض رسيد كه فرمانده قشون عثماني از فرماندهي قشون ايران تقاضا ميكنند كه ساعتي جنگ متاركه شود تا طرفين بتوانند جسد مقتولين را از ميدان جنگ بيرون ببرند و زخميها را معالجه و به عقب جبهه منتقل كنند. اين پيشنهاد مورد قبول شاه اسماعيل قرار گرفت و جواب مساعد داد. ضمناً اين فكر از نظر او دور نماند كه هدف سلطان سليم از اين پيشنهاد ضعيف كردن روحيه ايرانيان و سرد كردن جنگجويان است، او ميخواست كه به وسيله پيشنهاد متاركه جنگ نيروي شاه اسماعيل به ميزان تلفات سنگين خود پي ببرند و يك فترتي در بين آنان به وجود بيايد. وقتي فترتي به وجود آمد، گرماي بدن از بين ميرود و هيجان روح تسكين مييابد و روحيه جنگجويي آنان ضعيف خواهد شد. ليكن براي خنثي كردن اين نقش، شاه اسماعيل سه نفر از سواران كه با او بودند، را نزد فرمانده جناح شمالي و جنوبي و فرمانده جبهه فرستاد و پيغام داد كه متوجه باشند كه منظور خصم از متاركه جنگ در اين موقع فقط برداشتن جنازهها از زمين نيست؛ بلكه حيله است و قصد دارد كه افسران و سربازان ما را سرد كند. بنابراين همه بايد بدانند كه بايد در حال آمادهباش باشند چون حالا موقع استراحت نيست.
حمله مجدد قشون عثماني
سه ساعت بعد از ظهر همان روز حمله عمومي قشون عثماني شروع شد. شاه اسماعيل تصميم گرفت كه شخصاً وارد ميدان جنگ شود، شيخ محمدحسن شبستري كه گفتيم در اين سفر همراه شاه بود، گفت: اي پادشاه شيعيان! تو به ميدان جنگ نرو، شاه جواب داد: چرا نروم؟ تاكنون سه تن از سرداران قلب جبهه ايران به اسامي «اصلان، امير عبدالباقي و ساروپيره» شهيد شدهاند و تعداد قابل توجهي از نيروهاي ما هم كشته شدهاند. خون من كه از آنها رنگينتر نيست.
شيخ محمدحسن گفت: اي پادشاه! سرداراني كه نام بردي و ديگران مرداني دلير و با غيرت بودند كه در راه حق جان خود را فدا كردند؛ ولي شهادت هيچيك از آنها مملكت ايران را بيسرپرست نميكند، اما تو اگر به درجه شهادت برسي، كشور ايران بيسرپرست خواهد شد، شاه اسماعيل گفت: صاحب حقيقي اين مملكت مولا علي(ع) و امام عصر(عج) است و آنها بعد از من حافظ اين كشور خواهند بود و نخواهند گذاشت كه سرزمين شيعهنشين از طرف كساني كه با علي(ع) و آلعلي(ع) خصومت دارند، ويران شود. من به ميدان جنگ ميروم، ولي نه براي اينكه از روي عمد خود را به كشتن بدهم، بلكه براي اينكه دشمنان مردم شيعه ايران را از خاك ايران دور نمايم و تا اين كار را به انجام نرسانم، از ميدان جنگ مراجعت نخواهم كرد.
در همين موقع پيكي از راه رسيد و خبر داد دو هزار سوار از عشايري كه از اروميه آمدهاند در راه هستند و امروز تا غروب به اينجا خواهند رسيد. حامل اين پيام كه غلامعلي قرهباغي نام داشت به «خوشخبر» ملقب گرديد پيك مزبور اضافه كرد كه تا دو هفته ديگر دو هزار نفر ديگر از عشاير تعليميافته از اروميه به طرف جبهه عزيمت خواهند كرد.
موضع چالدران كه براي جنگ با نيروي عثماني و جلوگيري از پيشرفت آنها انتخاب شده بود، وسعت زيادي نداشت و سربازان عثماني با وجود تعداد زياد ناچار بودند كه در يك جبهه كوتاه با ايرانيان جنگ كنند، اگر شاه اسماعيل در فضاي آزاد با عثمانيها روبهرو ميشد آنان با توجه به تعداد زياد سپاه و داشتن اسلحه آتشين در ساعات اول جنگ، ارتش ايران را محاصره كرده و ايرانيان را شكست ميدادند ولي وضع طبيعي سرزمين چالدران مانع از اين بود كه قشون كوچك شاه اسماعيل محاصره شوند.
عثمانيها با يك مانور جديد و تغيير محل استقرار توپخانه، طرح تازهاي براي محاصرهي نيروي ايران اتخاذ كردند، شبانه توپهاي خود را به روي تپهاي كه موقعيت سوقالجيشي داشت نقل مكان دادند و بدين وسيله توانستند نيروي ايران را در مخاطره قرار دهند و تعدادي از سربازان ايران را كه قصد حمله داشتند از پاي درآورند- ولي شجاعت شاه اسماعيل و فرماندهان ايران با حمله به تپه مزبور توپخانه عثمانيها را از كار انداختند و توانستند نيروي خود را از محاصره محفوظ دارند.
جنگ در قلب سپاه بين سربازان ايراني و سپاه عثماني ادامه داشت، فرمانده سپاه عثماني مرتباً سربازان تازهنفس را به جبهه اعزام ميكرد به طوري كه هر سرباز ايراني با 10 نفر سرباز عثماني ميجنگيد و شهيد ميشد خانمحمد استاجلو نيز كه در قسمت شمال نيروي ايران ميجنگيد از پاي درآمد، از بين سربازان ايران كه شايد بعضي از آنها قدرت نداشتند كه شمشير خود را به حركت درآورند يك نفر پيدا نشد كه فرياد بزند (الامان) و خود را اسير سربازان عثماني نمايد يكي پيدا نشد كه قصد فرار داشته باشد و يا براي نجات جانش سلاح خود را به زمين بگذارد.
شيخ شبستري قرآن به دست خود را به شاه اسماعيل رسانيد
در همان موقع كه سربازان پياده (خانمحمد استاجلو) و خود او با شمشير و تير به سربازان عثماني در جناح شمالي جبهه به سختي مقاومت ميكردند و شهيد ميشدند، شيخ محمد شبستري كه ميدانست چنانچه مقاومت ادامه پيدا كند سربازان باقيمانده ايران هم شهيد خواهند شد و شاه اسماعيل هم كه در قلب سپاه ميجنگيد مصون از خطر نخواهد ماند و شهادت او سبب خواهد شد كه سلطان سليم تمام ايران را محاصره كند و شيعيان را قتلعام نمايد و كسي نخواهد توانست جلو سلطان سليم را بگيرد تصميم گرفت كه شاه اسماعيل را از ادامه جنگي كه عاقبت آن مشخص و روشن است بازدارد، لذا قرآني را كه شاه اسماعيل هميشه در سفر و خطر همراه خود داشت و گفته ميشد كه به خط حضرت عليبن ابيطالب(ع) ميباشد برداشت و بدون عمامه و پاي برهنه راه ميدان جنگ را پيش گرفت و هر طور بود خود را به شاه اسماعيل رسانيد و قرآن را گشود و فرياد زد:
«اي پادشاه شيعيان تو را به اين قرآن كه خط عليبن ابيطالب(ع) است سوگند ميدهم كه به كرورها شيعيان ايران رحم كن و دست از جنگ بكش و از اينجا برگرد تا بتواني مانع از اين شوي كه كرورها از شيعيان جد تو به دست سلطان سليم كشته شوند…»
وقتي قشون عثماني دو جناح شمالي و جنوبي ايران را اشغال كرد، عقبنشيني بازمانده نيروي ايران به فرماندهي شاه اسماعيل شروع شد.
شاه اسماعيل عصر روز دوم جنگ وقتي با سواران خود از ميدان كارزار خارج شد يازده زخم داشت و بين سواران او كسي نبود كه مجروح نشده باشد.
شكست چالدران شئون سياسي و نظامي و اجتماعي ايران را نتوانست پايين بياورد؛ بلكه مقاومت و جانبازي گروهي اندك در برابر نيرويي چند برابر، رشادت بيمثال مانند شخص شاه اسماعيل و سرداران رشيد و جنگاوران دلير و قهرمانان قزلباش در اين جنگ نابرابر به ايرانيان افتخار و سربلندي بخشيد و به جهانيان درس ايمان، ميهندوستي و دلاوري آموخت. و بار ديگر به اثبات رسيد كه هيچكس نميتواند بهتر و زيباتر از آنان براي دفاع از سرزمين نياكان مام ميهن پدافند و جانبازي نمايد.
تبريز بعد از جنگ چالدران
هنگامي كه شاه اسماعيل براي مقابله با سپاه عثماني در حركت بود قاصدي به تبريز اعزام كرد تا پيشبيني جنگ را به واسطه عدم تناسب نيروي دو طرف به حاكم تبريز اطلاع دهد و از او خواست كه شهر را براي دفاع آماده نمايد ولي حاكم تبريز و وجوه شهر از اين خبر روحيه خود را از دست داده بودند، لذا مهاجرت خانوادهها شروع شد و از تبريز بيرون ميرفتند تا گرفتار سربازان سلطان سليم نشوند.
اگر حاكم و وجوه شهر با مرمت حصار و جمعآوري آذوقه در شهر مقاومت ميكردند سلطان سليم در پشت حصار شهر شكست ميخورد چون شاه اسماعيل همين كه از ميدان (چالدران) خارج شد عزم كرد كه تمام عشاير ايران را عليه پادشاه عثماني به حركت درآورد، سلطان سليم و نيرويش را در آذربايجان نابود كند.
سلطان سليم در جنگ (چالدران) چهل هزار سرباز را فدا كرد. او در ماه رجب 920ه.ق وارد تبريز شد، پس چرا بعد از يك هفته توقف در تبريز نهفقط آنها شهر بلكه آذربايجان را تخليه نموده و به عثماني برگشت.
سلطان سليم با مشاهده فداكاريهاي ارتش ايران خصوصاً عشاير غيور آذربايجان در جنگ چالدران از حملات مجدد شاه اسماعيل به طوري واهمه داشت كه در مراجعت در هيچ جاي درنگ نكرد تا اينكه از آذربايجان خارج گرديد و نفسي راحت كشيد و ديگر تا آخر عمر حمله به شرق عثماني را از ياد برد و شاه اسماعيل نيز موقعيتي كه بتواند ديار بكر را از چنگ عثمانيها خارج كند به دست نياورد. شاه اسماعيل در سال 1523 ميلادي (مطابق با 930ه.ق) كه به سمت قفقاز براي سركشي به قسمتي از قلمرو خود ميرفت در محلي موسوم به «صائينگدوكي» به بيماري حصبه مبتلا شده و دارفاني را وداع گفت.
قبور بينشان چهارصد دلاور قزلباش
در ضلع شمالي بقعه «شيخ صفيالدين اردبيلي» در اردبيل زمين رهاشدهاي با علفهاي هرز قرار دارد. زميني كه امروزه در سكوت زير آسمان سرد شهر به خواب رفته است و هيچكس به آن نگاهي نمياندازد. نشاني نيز در اين قطعه زمين به چشم نميخورد.
در گذشته به اين قطعه زمين، «شهيدگاه» ميگفتند. اما نسل حاضر، اين مفهوم را به فراموشي سپرده است و نميدانند كه هويت ارزشمندي از گوشهاي از تاريخ اين مرزوبوم در اين قطعه زمين نهفته است و به فراموشي سپرده ميشود. آري، بعد از جنگ چالدران، «شاه اسماعيل صفوي» جمعي از شهداي آن جنگ را به اين مكان آورد و در كنار بقعه پدر دفن كرد و اين قطعه زمين را «شهيدگاه» نام نهاد.
موزهدار بقعه شيخ صفي سالها پيش به اينجانب گفت:
«زمان درازي است كه اينجا ديگر محل دفن مشخصي براي شهداي قزلباش نيست. عدم توجه دولتهاي افشار و قاجار و تبديل اين مكان به يك قبرستان عمومي از سال 1321 ديگر چهره اين قبرستان را عوض كرده است. امروز ما چند قطعه سنگ قبر در دست داريم كه در انباري نگهداري ميشود. چند قطعه را هم كه آسيب ديدهاند در حياط گذاشتهايم تا مردم مشاهده نمايند. ما به دقت نميدانيم كه اين سنگ قبرها متعلق به چه كسي است اما جدا از هويت واقعي فرد فرد اين سربازان دلير، همين سنگ قبرهاي مرمرين كه در دست است، نيز حائز اهميت ميباشد و ميتواند يك موزه سنگ قبر با ارزش تاريخي را به وجود آورد، زيراكه سنگ قبرهايي متعلق به قرنهاي هفتم و هشتم و نهم هجري در اين مكان وجود دارد.»
* زادهي 1322 در زنجان، عضو هيأت علمي، مؤلف كتابهاي تركمنهاي ايران، شاهسونهاي ايران، تاريخ بيگدلي- شاملو (زير نظر پروفسور غلامحسين بيگدلي) و دهها مقاله.