منصور دار عشقم و دانم که عاقبت بر پای دار میکشد این پایداریم |
صبح روز عاشورای ۱۳۳۰ ق، «واخمان» افسر ددمنش روس به محبوسین در باغشمال اعلام میکند که تا دو ساعت دیگر اعدام خواهند شد…
در برخی منابع آمده است: سه ساعت بعدازظهر عاشورا قزاقها و سالداتهای روسی محبوسین را وارد میدان مشق (سربازخانه) کردند و دروازهها را بستند و آنها را به پای چوبه دار بردند. اطراف چوبه دار را قزاقها با شمشیر برهنه احاطه کرده بودند و از در باغشمال تا دم پل قاری و اطراف سربازخانه و توپخانه و پشتبامها مملو از توپچیان با توپهای کوهی و مسلسل حاضر فرمان بودند (اسداله ضمیری، ص ۷۷) و سه تن از جلادان خائن ایرانی به نامهای، اسماعیل سفیدگر شتربانی، کریم سرخابی، مختار علاف باغمشهای، که از مزدوران قسیالقلب صمدخان بودند، برای انجام عمل اعدام آنجا بودند.
آزادیخواهان سرافراز در پای دار، زندهیاد ثقهالاسلام به همراه شیخ سلیم، آقاکریم برادر او، ضیاءالعلما، محمدقلیخان دایی او، صادقالملک، آقا محمدابراهیم، حسن پسر هجدهساله علی مسیو، قدیر برادر شانزده ساله او بودند. (تاریخ هجدهساله آذربایجان، صص ۳۰۱ ـ ۳۱۱)
کریم سرخابی به دستور «واخمان» ابتدا با کندن لباسهای شیخسلیم طناب را بر گردن ناطق زبردست انقلاب انداخت.
ثقـهالاسلام به شیخسلیم قوت قلب میداد و میگفت: «شیخ صبور باش، چه سعادتی بالاتر از این که در چنین روزی به فیض شهادت نایل میشویم و همه با شهیدان کربلا محشور خواهیم شد.
شیخ فکر خودت را برای رساندن به معبود یک بار نمیبینی، مگر نشنیدهای «فاذا قد نجیالمنحفنون»؟ مطمئن باش که پنج دقیقه دیگر در حضور حضرت رسول(ص) خواهیم بود.
شیخسلیم، آسودهجان، از شنیدن کلام بهشتی ثقهالاسلام مصلوب میشود. با شهادت شیخ، اضطراب و تشویش در دیگر محبوسین بیشتر میشود، اما هر لحظه که میگذرد شوق و اشتیاق شهادت در چهره ثقهالاسلام گلگون میشود و ضربان قلبش متعادل میگردد. آن ابرمرد شجاع، تا لحظه به دار آویخته شدن، دوستانِ دل آشفته از رسیدن مرگ را تسلی میدهد و میگوید: «برادران من، ترس و واهمه را از خود دور کنید، در مقابل دشمن خود را ذلیل و مخوف نشان ندهید، ما را این افتخار بس است که در چنین روز محترمی، ما را در راه وطن و ملت به دار میزنند، شما مرد هستید، مرد نباید از مرگ بترسد پس از یک دقیقه زحمت به راحتی ابدی خواهیم رسید، کلمه شهادت را بگویید…» کلمات روحبخش ثقـهالاسلام، رخسار پریدهرنگ اعدامیان را رفته رفته گلگون میساخت اما در این میان گویا تنها ناراحتی شهید، بیطاقت شدن «قدیر» پسر ۱۶ ساله علیمیسو بود که ثقهالاسلام میگفت: من دلم فقط به حال این بچه بیگناه میسوزد و بعد به او تسلی میداد و میگفت: پسر عزیزم فقط یک دقیقه زحمت داریم و بعد راحت میشویم… . (جزوه (ح ـ ر) صص ۳۷ ـ ۳۶)
این روحانی شجاع و صبور، در سرمای شدید زمستان تبریز، با قوای فکری متمرکز و بیاعتنا به مرگ، یاران را بشارت داد و خود بعد از شهادت شیخسلیم، ثانیههای وصال را میشمرد. با اشاره «واخمان» جلادها برای بیرون آوردن لباس ثقهالاسلام جلو آمدند اما با ابهت نگاه ثقهالاسلام دست نگه داشتند. یک خبرنگار انگلیسی در این مورد مینویسد: «جلادها حاضر نشدند تا اینکه آنها را سخت زدند» و به ناچار با نهیب «واخمان» دوباره به طرف ثقهالاسلام حمله کردند، اما وی کاملاً خونسرد و دلآسوده اجازه خواندن دو رکعت نماز را از «واخمان» خواست و او با ریشخند پذیرفت و شیخ مجاهد مشغول نماز شد و دستها را رو به آسمان گرفت و زمزمه کرد: «خداوندا تو را به عزیزانت سوگند میدهم که این قربانیان را و این شهادت در راه دین و مملکت و آزادی را از ما و ملت ایران بپذیر» و همین که نماز و نیایش خود را به اتمام رسانید با پای خویش بالای چارپایه رفت. (یادداشتهای میرزااسدللـه ضمیری ملازم خاص ثقهالاسلام ، ص ۷۳؛ تاریخ هجده ساله آذربایجان، صص ۳۰۵ ـ ۳۱۷؛ رهبران مشروطه، ج دوم، صص ۳۲۵ ـ ۳۲۳)