غلامعلی رعدی آذرخشی
(۱۳۷۲ ـ ۱۲۸۸)
دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی در سال ۱۲۸۸ شمسی در شهر تبریز متولّد شد. نیاکانش از مستوفیان آشتیانی و اجداد مادریاش از خاندانهای تفرشی بودند که در عهد فتحعلیشاه قاجار، همراه نایبالسلطنه عباس میرزا و قائم مقام اول و دوم به تبریز مهاجرت کرده بودند.
رعدی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تبریز به پایان بُرد و در سال ۱۳۰۶ شمسی به تهران رفت و از دانشکده حقوق و علوم سیاسی لیسانس گرفت. در سال ۱۳۱۲ به خدمت دولت درآمد و چندی به سمت دبیر ادبیات به تبریز رفت. پس از بازگشت به تهران به ترتیب مدیر کتابخانه فنی وزارت فرهنگ، ریاست اداره کل نگارش و سرپرستی مجله آموزش و پرورش و ریاست هیئت تحریریه روزنامه ایران را عهدهدار شد، و با محمدعلی فروغی و علیاصغر حکمت در امر ایجاد فرهنگستان ایران همکاری کرد، و مدّتی ریاست دبیرخانه فرهنگستان را به عهده داشت.
شهرت ادبی رعدی از همان سالهای اول تحصیل دبیرستان آغاز شده و این شهرت را بیشتر مرهون شعر «نگاه» است که به برادر بیزبانش هدیه کرده است. این شعر را در آن زمان همه پسندیدند و به زبانها افتاد و بسیاری از خاورشناسان آن را ترجمه کردند. شاعری بر دکتر رعدی آذرخشی تفننی بیش نبود. (حمیدرضا قلیچخانی، ۱۳۸۶: ۲۰۷)
ایشان با توجه به اشتغالات فراوان و گرفتاریهای اداری هر وقت حالی و مجالی داشته شعر گفته و به قول خودش «هنوز به قدر تشنگی از سرچشمه گوارای شعر سیراب نشده است.»
آثار دکتر رعدی آذرخشی عبارتند از: پنج آئینه (مجموعه شعر)، نگاه (مجموعه شعر)، ماهی و خرچنگ و قو، کودک و سایه، رساله جهانبینی فردوسی، گفتارهای ادبی و اجتماعی، ترجمه منظوم و بلند. بالاخره دکتر رعدی آذرخشی در سال ۱۳۷۲ قفس تن را شکست و به رفیق اعلی پیوست.
زبان فارسی و وحدت ملی
ای زبان پارسی جاویدمان در روزگار زانکه فرزندان ایران را توئی آموزگار پایه چون کرد استوارت همت دهقان طوس کاخ «ملیت» شد از فر و فروغت استوار تاخت چون تازی بر ایران شد زبان «پهلوی» در دو آغازین سده کمکم تباه و تار و مار بیم آن رفتی که ایران هم چو شام و مصر و فارس گویش تازی کند در نثر و در نظم اختیار لیک از اقصای خراسان شد زبانی نو پدید وندر آن از واژههای آریائی پود و تار واژههایی نیز از «تازی» بر آن افزوده شد هر کجا بوده است بر آنان نیازی آشکارتاخت چون «یعقوب صفاری» به تازی دستگاه هِشت تازی را و شد شعر «دری» را خواستار شاعران زان پس به رخش پارسی بستند زین توسنیها کرد و پس گردید خنگی راهوار نیم قرن آن سو ز نارس گفته «پور وصیف» «رودکی» زد سکهها بر زر ز شعر زر تبار شد «دری این سان زبانی پرتوان در نثر و نظم وندر آن از قرن چارم گشت پیدا شاهکار از خراسان این زبان شد چیره بر ایران زمین یافت در سرتاسر کشور رواج و انتشار هم برون از مرزها با نغز گفتار دری در جهان پرتو فکند افکار ما خورشیدوار درهر استان هم دری گو، شاعران و منشیان زین «زبان ملی» پویا فزودند اعتبار در مثل دربار سامانی چو دریایی بود چند گوینده در آن چون گوهرانی شاهوار مانده از نزدیک چل تن شاعران آن عهد نام چند شعری نیز از آنان به گیتی یادگار زان میان باشد «کسائی» و «شهید» و «رودکی» با «دقیقی» سرافراز از یکهتازی هر چهار «رودکی» زین چارتن، والاتر و بالاتر است او در اقلیم سخن بوده است و باشد شهریار ای شگفت این شعر قرنی بیش بیرون شد ز چاه بعد قرنی چون پلنگان، ماه جست از کوهسار نثر هم در دوره سامانیان رونق گرفت وین درخت از جهدشان گل کرد و آنگه داد بار چند «شهنامه» در این دوران به نثر آماده شد «بلعمی» در ترجمه نامآوری شد کامگار نیز فردوسی در آن، شهنامه را آغاز کرد تا به عهد غزنوی نوازد شد زیبا نگار نام بردن از دگر آثار اطناب آورد واین که گفتم بس بود زان دوره پرافتخار از پی سامانیان تا عهد ما در نظم و نثر شاعر و منشی پدید آمد در ایران بیشمار…*باری اندر روزگارانی که پیشین شاعران هر یکی بودند در شعر دری چابکسوار وندر اعصاری که نامی منشیانی چیرهدست شاهکاری آفریدندی به یمن ابتکار اندر ایران راه و رسم «چند شاهی» بود و بود بر نزاع داخلی هر بخش از این کشور دچار «یکه شاهی» نیز اگر گاهی در ایران شد پدید باز بودی «خان خانی» همچو اسبی بیفسار اندر آن ایام کاین ملک از بلای تجزیه بود در جنگ و جدال و داغدار و سوگوار بود هر استان ز استانهای دیگر چون جدا بین آنان بود گاهی پرده و گاهی جدار بود که سرور بر استانی امیری دادگر گه بر استانی دگر حاکم پلیدی نابکار گاه نیز آتشفشان حمله بیگانگان بر سر این سرزمین از کینه افشاندی شرار در چنین احوال کاین کشور ز هم پاشیده بود وندر آن، طوفان توفان از یمین و از یسار این زبان و این ادب ما را بههم پیوند داد تا همه بر «وحدت ملی» شدیم امیدوار در مثل گر در میان شاه شیراز و عراق کارزار افتادی و بر خلق گشتی کار، زار باز شعر سعدی و حافظ در این دو خطه بود رایج اندر سوگ و شادی چون زر کامل عیار نیز بر شیراز و کرمان شعر قطران و همام راه بردی، گاه هم تا مرز چین و زنگبار در میان مردم شروان و اسپاهان و ری از قضا گر رنجشی ناگاه افکندی نقار گه به شعر پارسی بر یکدیگر میتاختند گه زدودندی به شعر پارسی از دل غبارور به جنگی شد حصاری مردم تبریز و طوس شعر فردوسی گذشتی زین حصار و آن حصار این زبان بود آنچنان شایع که در هر شهر و ده پارسی بینی به هر جا نقش بر سنگ مزار*پس زبان پارسی شد بهر ما از دیرباز پایه «ملیت» و از بهر «وحدت» پاسدار زین سبب باید که در آینده هم زین تجربت عبرت آموزیم اگر خواهیم گشتن رستگار این زبان پارسی پیوند قومیت بود ورنه استقلال ما هرگز نماند برقرار با زبانهای محلی کس ندارد دشمنی نیست باکی گر بمانند اندر ایران پایدار پارسی را با زبانهای محلی جنگ نیست هیچ دریایی نورزد دشمنی با جویبار لیک جز با این زبان پرتوانِ مشترک ملت ما در ادب هرگز نگردد بختیار دشمن ما تازد اول بر زبان مشترک چون بخواهد کرد ما را با بداندیشی شکار تا فشاند عاقبت بذر زبان خویش را مزرع ما را کند با حیلهها شخم و شیار سست سازد پایه کاخ زبان مشترک گه به نرمی گه به گرمی گاه با زور و فشار تا کند ما را ز شعر پارسی بیزار و سرد میکند حفظ زبانهای محلی را شعار ای جوان گر بهافسون اجنبی از این زبان بگسلی، گردی ز خود و ز مام میهن شرمسار حیف باشد کز هوس در آرزوی کلبهای جهل تو ویرانهای سازد ز کاخی زرنگار خیز و این کاخ کهن را بیشتر آباد کن هرچه داری از هنر بر آستانش کن نثار از زبانهای محلی هم مشو غافل که نیست هیچ غم گر سرو را شمشاد روید در کنار این زبان پارسی گنجینه فرهنگ ماست وز سر گنجینه باید دور کردن موش و مار زاید این گنجینه در آینده هم گنجینهها گر در آن رنج سخنگویان ما افتد بهکار زین سبب بیگانه خواهد، زین زبان گنجزا تا شود فرهنگ ما نازا، بر آوردن دمار این زبان را خوار خواهد آن که در چشمان او این همه گلهای جانپرور خلد مانند خار بگذار از ما، بین به فرهنگ و زبان چون شیفته است شرقی و غربی، گرت بر شرق و غرب افتد گذار؟ از گدار روزگاران این زبان پویان گذشت وای اگر اکنون زنی بر سیل غفلت بیگدار هان مهل تازین درخت آسان بریزد بار و برگ سستی و پستی و جهل مردمی بیبند و بار وای بر قومی که فخرش بر زبان اجنبی است زشتتر زان، کز زبان مادری او راست عار!*چند تن گمراه فرصتجو در آذربایجان میزنند از بهر «ترکی» سینه در این گیر و دار در بر بار خزف گوهر شکستن کارشان تا مگر بهتر شودشان زین شکستن کار و بار گرچه ناآگاه و نادان آلت بیگانهاند یک تن از آنان نیارد رو به میدان مردوار حیلهها ورزند تا ترکی به جای فارسی از پس اسمی شدن رسمی شود در آن دیار ناتوان در پارسی از گفتن شعری بلند رو به شعر نازل ترکی کنند از اضطرار آتش اندر مهد زردشت افکند بیگانهای وین ز خود بیگانگان هیزمکش و آتشبیار شاخهای از پهلوی بوده است دیرین «آذری» نیست ترکی آذری ای غافل بدعتگذارباشد ایرانیتر از هر خطه آذربایجان چون ندارد پاس خود این خطه ایران مدار؟! ترکی ار ره کرد در آن، پارسی بومی بود بومی از بیگانه شومی چرا گردد فگار؟! من نگویم باید از آن راند ترکی را به زور گو یکی خر زهره هم روید میان لالهزار لیک گویم بر «دری» تفضیل ترکی نارواست شهد نوشان را نباشد رغبتی بر زهرمار … من چو این سرگشتگی بینم در آذربایجان هم مرا دل لرزد و هم بر سرم افتد دوار چون در آذربایجان زادم بر آن دل سوزدم گر نباشم گل گیاهی باشم از آن مرغزار وین که گویم از ره دلسوزی و دلبستگی است ور کشد بیگانه یا بیگانه کردارم به دار روح آذربایجان بر پارسی می تشنه است وای اگر مخمور را آخر کشد رنج خمار من یقین دارم که فرزندان آذربایجان روز روشن برد مانند از دل این شام تار شاعران آرند والاتر از «قطران» و «همام» * هوشمندان را بود روشن که شعر پارسی مفخر ایران زمین فرهنگ پربارش بود * … این زبان پارسی با آن جهان گستر ادب |
(ایرج افشار، ۱۳۶۸: ۳۳۰)