سیدمحمّدحسین شهریار
(۱۳۶۷ ـ ۱۲۸۵)
استاد سیدمحمدحسین بهجت تبریزی متخلص به «شهریار» فرزند مرحوم حاجمیرآقا خشکنابی در سال ۱۲۸۵ شمسی در تبریز متولد شد، اما بیشتر دوران کودکی خود را در «شنگولآباد» در نزدیکی «خشکناب» گذراند.
او کلاسهای ابتدایی را در مدرسه «فیوضات» و سیکل را در دبیرستان فردوسی که در آن زمان به «دبیرستان محمدیه» معروف بوده است، به پایان رسانید.
در سال ۱۲۹۹ به تهران رفت و تحصیلات متوسطه را در «مدرسه دارالفنون» به پایان رسانید و در سال ۱۳۰۲ وارد مدرسه طب شد و پس از شش سال تحصیل در پی عشقی نافرجام، درس را به طور کلی رها کرد و در خط شاعری افتاد. پس از ترک تحصیل به «نیشابور» تبعید شد و شعری هم با عنوان «زیارت کمالالملک» به این مناسبت سرود. پس از آن از روی ناچاری وارد خدمات دولتی گردید و پس از چند بار تغییر شغل و سمت، سرانجام در بانک کشاورزی مشغول به کار شد و تا ایام بازنشستگی به همین خدمت مشغول بود، ولی هیچ وقت کار اداری را دوست نمیداشت. خودش گفته است که:
کار غیر هنر نه کار من است خدمت من اداره رفتن نیست |
هرکسی مرد کار خویشتن است مهملی گفتن و شنفتن نیست |
ـ در مورد تخلص، شهریار تفألی به حافظ کرده و وقتی دیوان خواجه حافظ را باز میکند، بار اول این مصرع میآید:
که چرخ این سکه دولت به نام شهریاران زد |
میگوید: ای حافظ بزرگ، این لقمه بزرگتر از دهان من است. بار دیگر تفال کرده، این مصراع میآید:
روم به شهر خود و شهریار خود باشم |
شهریار شاعری بود که استاد بزرگ شعر معاصر ایران ملکالشعرای بهار در مقدمه نخستین دفتر شعر او، وی را نه تنها مایه افتخار ایران، بلکه افتخار شرق میداند.
دکتر منوچهر مرتضوی در مقدمه دیوان شهریار مینویسد: «نام شهریار، فرزند نامدار تبریز سالهاست که از مرزهای ایران گذشته و در چهار گوشه یعنی هرجا که از ادب فارسی و زبان حافظ و سعدی و فردوسی سخن میرود، از لاهور و کشمیر و پیشاور و کراچی تا مدرسه السنه شرقیه پاریس و مکتب تتبعات شرقی و آفریقایی لندن و از فرانکفورت و توبینگن تا راهروهای دانشگاه هاروارد زبانزد پارسیشناسان است. دیر زمانی است که نام شهریار با حدیث ادب معاصر ایران عنان بر عنان میرود و شعر فارسی معاصر با دیوان و آثار شهریار پیوندی استوار و ناگسستنی دارد.»
قطعه «حیدربابایه سلام» از معروفترین آثار عامهپسند استاد شهریار است که به زبان آذری سروده شده است و احساسانگیزی و دلاویزی و از دلبرآمدگی و خاطرات دوران کودکی شاعر را بازگو مینماید و در توفیق آن شاعر کاملاً موثر بوده است. این اثر از احساسی قوی و تأثری بیتکلف و تخیلی شیرین و برجسته بهرهمند است و اگرچه به جامعه فاخر زبان ادبی و مصنوع شعر «کلاسیک» و طنطنه وزن عروضی آراسته نیست ولی در عوض به زبان دل مردم سروده شده است.
از نکات شایان و بسیار برجسته در مورد شخصیت استاد شهریار دینداری او بود. عشق به خواجه حافظ از دیگر ویژگیها و شخصیت استاد شهریار محسوب میشود.
شهریار با شعر آزاد موافق بود و خود چند قطعه شعر آزاد دارد از آن جمله:
ای وای مادرم، پیام به انشتین، مومیایی و…
اما ایراندوستی و عشق به ایران همیشه در شعر شهریار موج میزد. مروری اندک و گذرا بر سلوک ادبی شهریار به وضوح نشان میدهد که وی هیچ گاه خود را بدون ایران و ایران را بدون اجزای ارجمند آن تصور نمیکرد.
روز جانبازیاست ای بیچاره آذربایجان سر تو باشی در میان، هر جا که آمد پای جان تو همایون مهد زرتشتی و فرزندان تو پور ایراناند و پاک آیین نژاد آریان شهریارا، تا بود از آب، آتش را گزند باد خاکِ پاکِ ایرانِ جوان، مهد امان |
جوشش ایراندوستی در شعر شهریار از چندان تموجی برخوردار است که ذکر و شرح کامل آن از حوصله این گفتار خارج است.
شهریار بهتر میدانست که آذربایجان بدون ایران و ایران بدون آذربایجان بیمعنی است. او ایران را به چشم اسلاف خود نگریسته است. او در طول حیات اجتماعی و ادبی خود اعتلاء و شکوه ایران را در وجود خود احساس میکرد و همیشه ایران واحد و یکدست را سرمشق خود قرار داده بود. و بالاخره استاد بزرگوار شهریار مُلک سخن در بیست و هفتم شهریور ۱۳۶۷ شمسی بر اثر بیماری ریوی در بیمارستان مهر تهران به دیار باقی شتافت و در مقبرهالشعرای تبریز به خاک سپرده شد. (محمدتقی سبکدل، ۱۳۸۸: ۷)
آذربایجان
پر میزند مرغ دلم با یاد آذربایجان
خوش باد وقت مردم آزاد آذربایجان دیری است که دور از دامن مهرش مرا افسرده دل باز ای عزیزان زندهام با یاد آذربایجان آزادی ایران زتو آبادی ایران زتو آزاد باش ای خطه آباد آذربایجان تا باشد آذربایجان پیوند ایران است و بس این گفت با صوتی رسا «فریاد آذربایجان» در بیستونِ انقلاب از شور شیرین وطن بس تیشه بر سر کوفته فرهاد آذربایجان در مکتب عشق وطن جان باختن آموخته یا رب که بوده است از ازل استاد آذربایجان شمشاد ری را تا بود آزادی از جلاد دی درخاک و خون غلتیده بس شمشاد آذربایجان آوخ که نیرنگ عدو با دست ناپاک خودی بگسیخت طوق طاعت از اکراه آذربایجان اشک ارومی بین که با خون دل سلماس و خوی دریا شد و برمیکند بنیاد آذربایجان ضحّاکیان مرکزی بیرون برند از حد ستم تا سر برآرد کاوه حداد آذربایجان خون شد دل آزادگان یا رب پس از چندین ستم کام ستمگر میدهی یا داد آذربایجان جان داده آذربایجان امداد ایران را و نیست ایرانمداران را سرِ امداد آذربایجان تا چند در هر بوم و بر آوارهاید و در به در دستی به هم ای نامور اولاد آذربایجان از آتش پاشیدگی تا چند خاکسترنشین آباد باید خانه برباد آذربایجان بر زخم آذربایجان هان شهریارا مرهمی تا شاد گردانی دل ناشاد آذربایجان |
(محمّدتقی سبکدل، ۱۳۸۸: ۵۷)
تخت جمشید
شب، ز تشییع غروب خورشید باز میگشت به تخت جمشید من هم از قلّهی البرز خیال تاختم قافله را از دنبال تا مقامی که شنیدم از شب قصر داراست خدا را به ادب به ندای ابدیّت لبّیک موسی وقت من اخلع نعلیک کاخ داراست شهنشاه عظیم قبلهی حاجت دنیای قدیم داریوش آیت شاهنشاهی حکمش از ماه روان تا ماهی آن درخشندهترین کوکب شرق که بخندید در آفاقش برق افسر از ماه و نگین از مریخ خیره در فرّ و شکوهش تاریخ آفتاب فلک عهد عتیق چشمهی عقل و چراغ توفیق پاک آئیین و همایون فرهنگ در ره و رسم نوین پیش آهنگ اور مزدش به دل آئینه نما هم فروهر به سرش چتر گشا قصر داراست اجاق خورشید نام او شهره به تخت جمشید |
***
تخت جمشید! همان مدفن راز
منجنیق رسن عمر دراز
شاهد گشت و گذشت گردون
پیر اعصار و پس افکند قرون
چنگ فرتوت نواسنج زمان
چنگی پیر خمیده سر آن
آتش و خون مکرر دیده
سر و سرسام سکندر دیده
پیر بییار و قبیلت مانده
نوحهی داغ عزیزان خوانده
گوئی آشفته هنوزش خوابست
گوش بر هلهلهی اعراب است
همچنان موی بر اندامش تیز
خیره در خیل و سپاه چنگیز
گوش کن پیر سخن میگوید
وای کاین جمله به من میگوید:
این حریمی است همایون درگاه
تو هم ای خیره ادب دار نگاه
این همان کاخ شکوه و تمکین
که جهان داشته در زیر نگین
پاسبانان درش پادشهان
تاجداران به سرش باج دهان
اردشیرش به سلام استاده
قیصر روم به خاک افتاده
امپراطور بدان کبر و غرور
سوده سر بر سم اسب شاپور
اینشکوهیاستکهچرخشنشکست
تو هم ای فتنه نیالائی دست
هان که بشکسته درین راهگذار
جام جم آینهی اسکندر
خرده شیشه به پر و پای خلد
لیکن اینجا رگ جان میگسلد
کاروان گم کند اینجا منزل
نغنود قافله اینجا غافل
غول شب تا کند این سو آهنگ
بگریزد به هزاران فرسنگ
گر غریبی به شب اینجا بغنود
دیده از خواب گرانش نگشود
کس از این غمکده سر بر نکند
این سرائی است که سر میشکند
گنج ما خفته به جادو و طلسم
اهرمن جای نگین داند و اسم
باری از ما به سلامت بگذر
خاک راهیم به ما رشگ مبر
دست از غارت و دزدی بردار
وین به دزدان تمدن بگذر
***
من سراسیمه به هول و تشویش
سر توقیر و تحیّر در پیش
شبش افزود به روپوش سیاه
که خجل بود از آن در رخ ماه
ماه در ابر خود از شرم نهان
به حریم از حرم پادشهان
نیزه داران سپاه جاوید
زنده میگشت و زهم میپاشید
چشمها، خیره و تند و سرکش
لیک، ریزان چو شرار آتش
پاسداران شب از شب زاده
دیلمان جای به هندو داده
هندوان دم به دم از آفت دیو
گوئی افراشته غوغا و غریو
لیک غوغا به سبکبالی خواب
خفه میگشت چو آتش در آب
اسم شب «آتش اسکندر» بود
که سیه باد رخ چرخه کبود
نیزهی بال فروهر ناگاه
کرد اشارت که ز سر گیر کلاه
تا نه چون برهنه شمشیر شوی
کی فرو در دهن شیر شوی
بالی از فخر و تفاخر بسته
لیک بال دگرم بشکسته
رفتم از پلهی رفعت بالا
رو به خرگاه حریم والا
نردهها ریخته دندانه نما
خنده میآیدش از غفلت ما
گاه خجلت زده میرنجیدم
گاه در پوست نمیگنجیدم
دل نیاسود زمانی به برم
تا در آن وهله چه آید به سرم
بیم یا وجد به خود میلرزم
چه کنم عشق وطن میورزم
شب سیه بود و سوانح در پیش
من به امیّد چراغ دل خویش
گرچه با پای جنون میرفتم
چشم دل راهنمون میرفتم
به سر صُفّه رسیدم چه فراخ!
خیره ماندم به رخ سردرِ کاخ
این بنایی است که سی قرن به پاست
سند قدمت ملیّت ماست
از تن و توش هنوزش بینی
استخوان بندی پولادینی
گر چه بازش دهن خمیازه است
نو ز شیرش به درِ دروازه است
گاو شیران درون سردر
سهمگین هیکل و روئین پیکر
دیو از هیبت آن بگریزد
هم عقاب از سخطش پر ریزد
گرچه پیر است و فکور و فرتوت
مهد جاه است و جلال و جبروت
قلعهی همت و قاف عظمت
تکیه در داده به کوه رحمت
یاد مجد و عظمت میآرد
از ستونها عظمت میبارد
سنگفرش آینه گون است هنوز
روشنش راز درون است هنوز
زهی آن همّت و برز و بازو
کاین بنا ریزد و برج و بارو
مرمرین پله و یشمین دیوار
آهنین باره و روئینه حصار
فکر از فرّ و شکوهش به ستوه
وز بلندی زده پهلو با کوه
مدخل دیگرم آمد به نظر
دو فروهر به سر راهگذر
دو همای حرم و بر سر تاج
بال افشانده به کاخ معراج
غار سیمرغ و شکاف دل قاف
دلِ شیر آب کن و زَهره شکاف
کام شیر است و نیام شمشیر
زوگذشتن همه کار دل شیر
باد از واهمه خود میلرزد
تا که شمع دل ما چند ارزد
دل به دریا زده گشتم گستاخ
تا گذشتم به درون دل کاخ
کعبه بیغولهی دزدان دیدم
اهرمن چیره به یزدان دیدم
قصری از زلزلهها آشفته
شیری از سلسلهها در رفته
نقش چون داغ هنوزش به جگر
جای پای عرب و اسکندر
پهلوانی است که غلطیده به خاک
سینه از خنجر دشمن همه چاک
سینه بشکافته سهراب یلی
دل برون ریخته اما چه دلی
رستم غم به سرش مویه کنان
دخت دارا ز غمش موی کَنان
صد ستون دیدم و آپادانش
نرده و کنگرهی ایوانش
گرچه در پنجهی دیوان به ستوه
باز از سهم و صلابت چون کوه
گر توان کرد به هر دخمه سری
نتوان دید نه سقفی نه دری
گر بر او سقف نبینی شاید
سقفش از گنبد گردون باید
سر ستونها به شکوهی والا
سر و بالا و صنوبر سیما
گاو سرهای ستون پشت به پشت
شاخها چون دو نگارین انگشت
روی سنگ از هنر حجّاری
زرگری کرده و نازک کاری
پلّهها چون صدف از برق و جلا
نردهها بافته چون سیم طلا
همه الواح و کتیبه است و نقوش
سنگ چون لوحهی سیمین منقوش
لوحهها خود علم فتح و ظفر
نقش شاهنشهی و سکّه به زر
خطّ آزادی و طغرای امان
ایمن از حادثهی دور زمان
نقش پیروز و بلند و جاوید
آیت پرچم شیر و خورشید
داریوشش بدمیده افسون
سینه بر سینه سپرده به قرون
نقش داراست به طاق منظر
دور از دسترس اسکندر
سبزهای از دل خارا رسته
رخ به باران حوادث شسته
فلکش دست به ترکیب نبرد
روزگارش نتوانست سترد
داریوشش چه فرو خواند به گوش
کز سکندر به حذر بود و به هوش
گوئیا گفته به قلّاش زمان
که همه بشکن و این نقش بمان
تا بدین جام دلآرا بینند
فرق اسکندر و دارا بینند
بشکست آینهی اسکندر
نقش داراست به طاق منظر
به سه منشور بلیغ و سامی
میخی و بابلی و عیلامی
مرز ایران کهن بنموده
نیزهی پارسیان بستوده
میشمارد به چه والا منشی
ملل کشور اهخامنشی
سرّ آن فرّ شکوه و تمکین
گوید این لوح دلاویز ببین
نقش بر سینهی سنگ و دیوار
تخت شاهنشهی و مجلس بار
سی و یک پیکر ملیّت و کیش
هر یکی مظهر ملیّت خویش
ایستاده همه چشم و همه گوش
پایهی تخت شهنشاه به دوش
گوید اینهاست مرا باجگذار
منّتم بر سر و بر تاج گذار
به جز از پارس که بخشوده ز باج
همه بخشندهی باجند و خراج
همه فرمانبر و فرمان بردا
همه از داد و دهش بر خوردار
هان به دقّت بنگر تا نگری
همّت پارسیان هنری
نیزهی پارسیان در هیجا
از کجا رفته ببین تا به کجا
سخنی تیز و سلحشورانه
لحن شاهانه و وخشورانه
میستاید جگر پارسیان
نیزه رقصنده در اقصای جهان
جنگ اشراق و جهان افروزی
نه تبهکاری و آتش سوزی
وانکه با رای و پذیرندهی کیش
تخت و تاجش همه بخشودهی خویش
پارس را خوانده درِ فتح جهان
هر که این خواست نگهدارد آن
سوختن تخت جمشید
شعله از پنجره میزد بیرون سرخ آنگونه که سیلی از خون میگریزند حریفان چون تیر شعله دنبال کنان چون شمشیر روشنان حملهور از برق و شرار سایهها مضطرب و پا به فرار مانده تائیس و سکندر به میان نعره چون هلهلهی دوزخیان در و پیکر به شتاب و به عطش میربایند لهیب آتش پیشدستی است به جان افشاندن که پس از شاه چه جای ماندن دُر و گوهر به نشاطی که سپند در دل آتش و خون میرقصند پردهها عشوه کنان میسوزند آخرین کوکبه میافروزند دود را جلوهی زلف و خط و خال شعله را داده شکوهی به جمال شعله سر میکشد از ایوانها چون گل زرد که از گلدانها منعکس نقش و نگار ایوان آتش از وی به نگارین الوان شعلهها سبز و زری، عنّابی سر کشیده به سپهر آبی چون عروسان پرندینه قبا داده دامن به کف باد صبا پرنیانهای نگارین، افشان ماند از دور به رقص پریان یاد میآورد از طنّازی جشن شاه و شب آتش بازی چه شکوهی که به هنگام زوال به همان جلوهی دوران جلال خوب را اوّل و آخر همه خوب مهر و مه را چه طلوع و چه غروب ساختن بود بدان فرّ و جلال سوختن نیز بدین لطف و جمال |