منوچهر مرتضوی
(۱۳۸۹ ـ ۱۳۰۸)
دکتر منوچهر مرتضوی در اول تیرماه ۱۳۰۸ شمسی در محله ششگلان تبریز چشم به جهان گشود. ایشان مقدمات علوم را در تبریز کسب کرد و مقطع متوسطه را در دبیرستان فیروز بهرام تهران گذرانید. پس از اتمام تحصیلات متوسطه برای ادامه تحصیلات عالیه وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد و از محضر بزرگوارانی چون ملکالشعرا بهار، بدیعالزمان فروزانفر، سعید نفیسی، مدرس رضوی و… کسب علم کرد. در سال ۱۳۳۷ شمسی از دانشگاه تهران مدرک دکترای ادبیات را دریافت نمود.
در سال ۱۳۴۳ شمسی به موجب ابلاغ وزارت فرهنگ به درجه استادی نائل آمد.
در سال ۱۳۵۶ شمسی به ریاست دانشگاه تبریز منصوب شد و در سال ۱۳۵۷ به دلیل وقوع حوادث انقلاب اسلامی از سمت خود استعفا داد. یکی از ابعاد هُنری و ناشناخته استاد مرتضوی جنبه شاعری ایشان بود. “چراغ نیممرده” عنوان مجموعهای از اشعار ایشان است که در سال ۱۳۳۳ به زیور طبع آراسته شد.
زبان شعری استاد مرتضوی بسیار استوار بود و از اشعار به یاد ماندنی ایشان قصیده سرود سرنوشت، قصیده شهریارا بگشا پنجره، قصیده مقام بدیعالزمان و… است.
بالاخره استاد دکتر مرتضوی در روز چهارشنبه نهم تیرماه سال ۸۹ دعوت حق را لبیک گفت و به دیار باقی شتافت. ایراندوستی و علاقه به وطن از خصوصیّات برجسته استاد مرتضوی بود. (روزنامه اطلاعات ضمیمه فرهنگی، ۱۳۸۹: ۴)
این است وطن
صد مرد گر از پای فتد، کار همان است
در پهنه این معرکه، پیکار همان است
هر چند نه بغداد همان است و نه دجله
منصور همان، حرف همان، دار همان است
اسکندر و یأجوج نماندند ولیکن
بین حق و ناحقّ، در و دیوار همان است
از رودکی امروز خبر ماند و اثر نیست
اندیشه همان، شیوه گفتار همان است
شد سوری و قبطی عربی، لیک در این ملک
از فیض دری، تابش انوار همان است
از طوس وز تبریز وز شیراز و سمرقند
گفتار همان، نکته اشعار همان است
از غزنه و از گنجه و شروان و نشابور
وز بلخ، همه شیوه اشعار همان است
بر تخت جم و طاق مداین گذری کن
آیینه همان، عبرت ابصار همان است
اطلال به تبریز و به شیراز و صفاهان
هر گوشه سر افراشته معمار همان است
صد گونه پیام است ز صد هند به صد رنگ
بند و قفس و طوطی و منقار همان است
جز بیشه سرسبز وطن یاد نیارد
این فیل ـ چه سرمست و چه هشیار ـ همان است
آمویه و اروند و ارس تالب سیحون
لب تشنه اسطوره اعصار همان است
عَمان و خزر هر دو کتابی است که هر موج
از قصه صد خاطره، سرشار همان است
فرهنگ و زبان ضامن این بوم کهن بود
و امروز پس از سی سده، ناچار همان است
ایران و دو صد فتنه و صد خصم ز هر سو
هم مرکز و هم گردش پرگار همان است
هر لحظه به شکلی دگر این دیو عیان گشت
هم رستم و هم اژدر خونخوار همان است
فرسوده اگر چرم و، شکسته است اگر پتک
آهنگر بیدار دلافگار همان است
گفتند که شد یکسره این کار، ولی کار
تا کور شود دیده پندار، همان است
هر بار قفس بود دگر، دام دگر، مخمصه دیگر
جانسختی این مرغ گرفتار همان است
صد بار بخستند تن و پیکر ما را
جانداری سیمرغ فسونکار همان است
دانند زبان پایه این کاخ بلند است
این تیشه بدین ریشه، به اصرار همان است
دانند که فرهنگ و زبان رمزِ حیات است
در سرّ و علن این همه انکار هماون است
وحشی شده اهلی و غم حمزه فراموش
دوز و کلک هند جگرخوار همان است
خواهند که هر قطعه به یک گرگ سپارند
از پیکر ما، مایه ادبار همان است
این زمزمه شوم گر از جهل و گر از عمد
ناموس و شرف هدیه به اغیار همان است
ره دور و هوا تار و افق تیره و کولاک
این کوله و این پشت گرانبار همان است
سوسوی چراغی است از آن دور پدیدار
همواره قلاووز شب تار همان است
امید مبرّید از آن پرتو لرزان
در عرصه این دشت، پدیدار همان است
بیتوشه و بیراحله مردانه بتازید
آهنگ وطن، مرکب رهوار همان است
هر منزل از این قافله کم شد نفری چند
خیزید ز جا، بانگ علمدار همان است
ایرانی و افغانی و تاجیک شریکاند
در گنج سخن، حاصل اسفار همان است
با هم چو نشینند، بگویند و بفهمند
این است وطن، وعده دیدار همان است
ره بسته، جگر خسته و شب تار و گران بار
لالایی آن دولت بیدار همان است
هر جا که علمدار هم از پای درآید
یک مرد دگر خیزد و کردار همان است
این قافله باید که ز رفتار نماند
رنج و تعب و کوشش بسیار همان است
یک مقصد و یک راه و حرامی و خطرها
بانگ سحر و کوچ دگر بار همان است
گر عاقل و دیوانه، همینیم که هستیم
ماییم و ملامتگر بیکار همان است
توران شد و صقلاب بیامد، خطری نیست
هم آمل و هم مرو و کماندار همان است
از غزنه به تبریز وز آمویه به شروان
اسطوره آن تیر زباندار همان است
جز قند دری و شکر پارسی این درد
درمان نپذیرد که سزاوار همان است
فرخنده طبیبا که چنین گفت و چنین کرد
چون درد همان، داروی بیمار همان است
شکّرشکنان قند مکرر بپسندند
یک معنی و صد لفظ به تکرار همان است
|