هُمام تبریزی
(۷۱۴ ـ ۶۳۶ ه . ق)
خواجه همامالدین عطاء تبریزی از شاعران معروف و مشایخ بزرگ ایران در عهد ایلخانان مغول است. ولادتش به سال ۶۳۶ هجری اتفاق افتاد نام و لقب او در کتابهای تذکره با اختلاف آمده امّا تخلص او در شعرهایش همه جا «همام» است.
معاصران وی در ذکر نام همام همواره او را به صفتهایی که خاص مشایخ و بزرگان طریقت بوده است میستودند و این نشان میدهد که هُمام تبریزی هم به مرتبههای عالی از تصوف رسید و هم در شعر و انشا فارسی و عربی و محاوره و حسن خط زمامدار و از بزرگان زمان خود بوده است. دیوان هُمام مشتمل است بر شعرهای فارسی و عربی از قطعه و غزل و قصیده و مثنوی و رباعی، شعرهای عربی و بخشی از شعرهای فارسی او در مدح عالمان و بزرگان عهد است؛ از قبیل شمسالدین صاحب دیوان و رشیدالدین فضلا… و قطبالدین شیرازی و سلطان محمد اولجایتو.
دیوان هُمام بعد از مرگ او به امر خواجه رشیدالدین فضلا… از شعرهای پراکنده وی که در دست این و آن بوده فراهم آمد و به فرمان آن وزیر مقدمهای بر آن نوشته شد. هُمام در میان معاصران سعدی از جمله کسانی است که بسیار تحت تأثیر شیوایی غزلهای آن استاد بزرگ قرار داشته و بعضی از غزلهای او را استقبال کرده است، اما خود نیز در غزل مبتکر و صاحب بیانی شیرین و مضمونهایی نو و دلپسند است.
وفات هُمام تبریزی در سال ۷۱۳ یا ۷۱۴ هجری اتفاق افتاد و در مقبرهالشعرای تبریز به خاک سپرده شد. (رشید عیوضی، ۱۳۵۱: ۳۱)
دردمندان را ز بوی دوست درمان میرسد
مژده فرزند پیش پیر کنعان میرسد
یوسف کنعانی از زندان همی یابد خلاص
خاتم دولت به انگشت سلیمان میرسد
خضر را نور الهی رهنمایی میکند
کز میان تیرگی بر آب حیوان میرسد
امن و راحت در میان ملک پیدا میشود
سایه کیخسرو فرخ به ایران میرسد
چشم روشن میشود چون صبح دولت میدمد
وین شب تاریک ظلمانی به پایان میرسد
میدرخشد ابر و میگوید زمین مرده را
تازه و سیراب خواهی شد که باران میرسد
بلبلان را باد نوروزی بشارت میدهد
کز ره یک ساله گل سوی گلستان میرسد
میرساند عاشقان را باد پیغامی ز دوست
وه که زان همدم چه راحتها به ایشان میرسد
همچو سلطان نبوت را ز انفاس اویس
جان ما را راحتی از بوی جانان میرسد
این نسیم خوش نفس و آسایش جان همام
از غبار منزل او عنبرافشان میرسد
(رشید عیوضی، ۱۳۵۱: ۸۵)
کسی که دیده بود روزگار هجران را
به اختیار نجوید وداع جانان را
حیات خویشتن از دست میدهم چه کنم
که اختیار چنین است حکم یزدان را
چه زهر جام که خواهم چشید آخر عمر
اگر عذاب وداع است دادن جان را
تو روزگار جفا بین که چون همی راند
به زخم تیر ز گلشن هزار دستان را
دلم فراق تو ای دوست اختیار کند
اگر تحمل آتش بود نیستان را
فرو گرفت چنان شد که نور بینایی
که نیست راحت دیدار چشم گریان را
نمود اشک به اغیار حال من آری
وداع کشف کند رازهای پنهان را
در اشتیاق تو چشمم ز خطّه بغداد
به تحفه دجله برد خاک آذربایجان را
حدیث حسن تو گویم به هر کجا که رسم
کنم به یاد تو مشکین مشام یاران را
وگر ز من به ازین تحفهای طمع دارند
بیان کنم کرم سرفراز ایران را
نظام عالم و فخر ملوک عزّالدّین
که کرد دولتش اعزاز اهل ایمان را
همی کنند ز ذاتش عقول استدلال
که بر ملایکه فضل است نوع انسان را
به نور عقل سویِ منزل نجات کشند
ز تِیه جهل و غَوایت روان نادان را
ز پرتوی که فرستد ز رأی خود به سپهر
صد آفتاب ببخشد سپهر ناوان را
کسوف راه نیابد به آفتاب اگر
به زیر سایه کند آفتاب تابان را
چو در محاوره آید لطافت نظمش
ز حُسن رشک فزاید روان حسّان را
به جود برمکیان را کجا کند تحسین
کسی که دید ز عبدالعزیز احسان را
ز فیض ابر کَفَت ای خدایگان جهان
به جویْ آب روان شد گدا و سلطان را
دل تو بحر محیط است و طبعت آب حیات
زهی نموده به هم بحر و آب حیوان را
شجاعت و کرمت از دماغ مردم بُرد
خیال حاتم طاییّ و پور دستان را
اگر برابر خصمت کنم من این دعوی
کند قبول و نخواهد گواه و برهان را
چو دید یار که گستردهای تو خوان کرم
نزد به خوان کسی بر نمک دگر نان را
ندید چشم امل جز به مجلس کرمت
قرین روی دَرَفشان کف دُرافشان را
ملازمان تو بیاعتبار میدارند
به پیش خاک درت گوهر بدخشان را
به مجمع تو زمانی اگر شود حاضر
دگر صفا نبود از بهشت رضوان را
به بندگیْت بیاسود بنده روزی چند
ز ذوق کرد فراموش اهل اَیمان را
پس از زمان وصالم زمانه خواهد داد
درون کام به ناکام زهر هجران را
نخورد لقمه شیرین کشی ز خوان فلک
که عاقبت فلکش برنکند دندان را
ز خدمت تو سفر میکنم ولی جانم
بر آستان تو بگزید جای دربان را
بدل به خاک درت میکنم بر آتش دل
هوای جانب تبریز و آب مهران را
دعای جان توام ورد صبح خواهد بود
چو وصف چهره گل بلبل خوشالحان را
همیشه تا که نماید زمانه هر ماهی
ز جرم ماه گهی گوی و گاه چوگان را
فلک مسخّر رأی تو باد چون گویی
فتاده در خم چوگان سوار میدان را
(رشید عیوضی، ۱۳۵۱: ۵۰)