نظامی
(۶۰۳ ـ ۵۲۲ ه . ق)
ابومحمد الیاس بن یوسف بن مؤید معروف به «نظامی گنجوی» و آئینه غیب، جادو سخن جهان، ملک الملوک فضل در حدود سال ۵۲۲ ه . ق در گنجه به دنیا آمد.
بزرگترین شاعر بزمسرای ایران و صاحب مکتبی خاص و از نوآوران بزرگ قرن ششم هجری است. مثنویهای او به ترتیب تألیف عبارتند از: مخزنالاسرار، خسرو شیرین، لیلی و مجنون، اسکندرنامه، هفت پیکر یا بهرامنامه. این مثنویها به خمسه نظامی و پنج گنج مشهورند و تعبیرات تازه و ترکیبات جدید و معانی بدیع دارند.
نظامی در لفظ و معنی و موضوع مبتکر است و طراوت و تازگی در کلام او موج میزند و همین سبک تازه سبب شده است که او را «مطرزی» بنامند.
(برات زنجانی، ۱۳۷۳: ۴)
نظامی آثار شاعران پیشین را دیده و فایده برده و متاثّر شده است. نشانههای زیاد از این تأثیر در مثنویهای او دیده میشود که در لباس جدید زیباتر و محکمتر و عمیقتر از آنچه دیگران را بوده درآورده است، از اشعار فخرالدین اسعد گرگانی، فردوسی، منوچهری، سنائی، فرخی، خیام متأثر شده است و نشانههای این تأثیر در خمسه نمایان است.
بالاخره نظامی گنجهای در سال ۶۰۳ ه . قمری در شهر گنجه دیده از جهان فروبست و در همان جا به خاک سپرده شد.
در خطاب زمین بوس
ای کمر بسته کلاه تو بخت
[شب بپاس تو هندویست سیاه
صبح مفرد رو حمایل کش
شام دیلم کله که چاکر تست
روز رومی چو شب شود زنگی
در همه سفره که آسمان دارد
کمتر اجری خورترا به قیاس
خاتم نصرت الهی را
آسمان کافتاب ازو اثریست
مه که از چرخ تخت زر کردست
آب چشمه که اصل پاکی شد
[لعل با تیغ تو خزف رنگی
پادشاهان که در جهان هستند
جز یک ابر تو که ابر نیسانیست
خوان نهند آنگهی که خون بخورند
[تو بر آن کس که سایه اندازی
قدر اهل هنر کسی داند
آنک عیب از هنر نداند باز
ملک را زآفرینشت شرفست
در یزک داری ولایت جود
رونقی کز تو دیده دولت و دین
گر کیان را به طالع فرخ
آسمان با بروج او بدرست
همه عالم تنست و ایران دل
چونکه ایران دل زمین باشد
زان ولایت که سروران دارند
دل تویی وین مثل حکایت تست
ای به خضر و سکندری مشهور
ز آهنی گر سکندر آینه ساخت
بهتر از آینه است سینه تو
هر ولایت که چون تو شه دارد
زان سعادت که در سرت دانند
پنجمین کشور از تو آبادان
همه مرزی ز مهربانی تو
چارشه داشتند چار طراز
داشت اسکندر ار سطاطالیس
بزم نوشین روان سپهری بود
بود پرویز را چو باربدی
وان ملک را که بد ملکشه نام
تو کز ایشان به افسری داری
ای نظامی بلند نام از تو
خسروان دگر بگاه گزاف
دانه بر خاک شور میریزند
در گِل شوره دانه افشانی
در زمینی درخت باید کشت
باده چون خاک را دهد ساقی
جزتو کز داد و داشت حرمی است
چون من الحق شناختم به قیاس
نخری زرق کیمیا سازان
نقش این کارنامه ابدی
مقبل آن کس که دخل خانه او
کابدالدهر تا بود بر جای
نه چنان کز پس قرانی چند
چون که پختم به دور هفت هزار
نوشی از بهر جان فروزی تست
چاشنی گیریش به جان کردم
ای فلکها به خویشی تو بلند
بر فلک چون پرم که من زمیم
خواستم تا به نیشکر قلمی
گر نیم محرم شکر ریزی
از شکر توشههای راه کنم
آفتابیست شاه گیتی تاب
آفتاب ار توان به آب زدن
چشم با چشمه گر نمیسازد
چیستکان نیست در خزانه شاه
دستگاهیش ده بسم سمند
پشتهای را که ابر ساقی اوست
کشته ای کابر بر سرش گذرد
من که محتاج آب آن دستم
نقص در باشد اربها کنمش
گر نیوشی چو زهره راه نوم
ور ببینی که نقش بس خردست
عمر بادت که داد و وین داری
هرچه نیک اوفتاد دولت تست
وآنچه دور افتد از عنایت تو
باد تا بر سپهر تابد هور
دشمنانت چنانک با دل تنگ
بیشت از هست بیش دانی باد
[از حد دولت تو دست زوال
|
|
زندهدار جهان به تاج و به تخت
بسته برگرد خود جلاجل ماه]
در رکابت نفس برآرد خوش
مشک بوی از کیایی در تست
گر برونش کنی ز سرهنگی
اجری مملکت دو نان دارد
قوت هفت اخترست جرعه کاس
ختم بر تست پادشاهی را
بر میان تو کمترین کمریست
با سریر تو سربهسر کردست
با تو چون آب چشم خاکی شد
کوه با حلم تو سبک سنگی]
هر یک ابری به دست بربستند
آن دگر ابرها زمستانیست
نان دهند آنگهی که جان ببرند
دبیر خوانی و زود بنوازی]
کو هنرنامهها بسی خواند
زو هنرمند کی پذیرد ساز
و آفرین نامهای بهر طرفست
دولت تست پاسدار وجود
باغ نادیده ز ابر فروردین
هفت خوان بود با دوازده رخ
هفت خوان و دوازده رخ تست
نیست گوینده زین قیاس خجل
دل ز تن به بود یقین باشد
بهترین جای بهتران دارند
که دل مملکت ولایت تست
مملکت را ز علم و عدل تو نور
خضر اگر سوی آب حیوان تاخت
آب حیوان در آبگینه تو
ایزد از هر بدش نگهدارد
مقبل هفت کشورت خوانند
وز تو شش کشور دگر شادان
به تمنای مرزبانی تو
پنجمین شان تویی به عمر دراز
کزوی آموخت علمهای نفیس
کز جهانش بزرجمهری بود
کو نوا صد نه، صد هزار زدی
بود دین پروری چو خواجه نظام
چون نظامی سخنوری داری
یافته کار او نظام از تو
میزنند از خزینه بخشی لاف
سرمه بر چشم کور میبیزند
ناورد بار جز پشیمانی
که آورد میوهای چو باغ بهشت
نام دهقان کجا بود باقی
کیستکورابهجای خود کرمی است
که اهل فرهنگ را تو داری پاس
نپذیری فریب غمازان
بر تو بستم بطالع رصدی
بر، چنین آورد به خانهای او
باشد از نام او صحیفه گشای
قلمش درکشد سپهر بلند
دیک پختی چنین بهفت افزار
نوش بادت بخور که روزی تست
وآنگهی بر تو جان فشان کردم
هم فلک زاد و هم فلک پیوند
چون رسم در فرشته که آدمیم
سبزه رویانم از سواد زمی
پاسدار شهم به شب خیزی
تا شکر ریز بزم شاه کنم
دیده من شده ز پرتوش آب
آب نتوان به آفتاب زدن
با خیالش خیال میبازد
به جز این نقد نورسیده ز راه
تا شود پایگاهش از تو بلند
خوردن آب چه ندارد دوست
چون زمی آب چاه کس نخورد
از دگر آبها دهن بستم
هم بتسلیم شه رها کنمش
کنی انگشت کش چو ماه نوم
باد ازین گونه گل بسی بر دست
آن دهات خدا که این داری
عهد آن چیز باد با تو درست
دور باد از تو و ولایت تو
دوستت دوستکام و دشمن کور
سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ
وز همه بیش زندگانی باد
دور و مهجور باد در همه حال]
|
(برات زنجانی، ۱۳۷۳: ۱۳)