خانه / مقالات / ایران در شعر شاعران آذربایجان و آران قسمت نهم

ایران در شعر شاعران آذربایجان و آران قسمت نهم

خاقانی

(۵۹۵ ـ ۵۲۰ ه‍ . ق)

 

خاقانی شاعر بزرگ قرن ششم، بزرگ‌ترین شاعر پارسی‌گوی آران در حدود سال‌های ۵۱۹ الی ۵۲۰ در شروان پا به دایره هستی نهاد. پدر خاقانی، استاد علی نجار اگرچه بی‌سواد بود امّا در حرفه خود مهارت داشت و مادرش عیسوی نسطوری بود و به اسارت از بیزانس آورده شده بود.

کسی که در زندگی خاقانی تأثیر فراوان نهاد عمویش «کافی‌الدین» که طبیب، حکیم و شخصیتی بافضیلت و زیرک و دانادل بود. خاقانی زبان عربی و مقدّمات علوم پزشکی و نجوم و حکمت الهی را در نزد وی فراگرفت.

بخش اعظم اشعار خاقانی در مدح و ستایش پادشاهان و امیران و بزرگان عصر است و بخش دیگر از اشعار او را قصایدی تشکیل می‌دهد که بیانگر اعتقادات مذهبی اوست.

آثار خاقانی عبارتند از: ۱ ـ دیوان اشعار خاقانی شامل قصاید و مقطّعات و ترجمیات و غزلیات و رباعیات است که در حدود هفده هزار بیت دارد.

۲ ـ مثنوی تحفـ‍ه‌العراقین منظومه‌ای است در قالب مثنوی که در حدود ۳۲۰۰ بیت دارد و در نخستین سفر حجّ به سال ۵۵۱ ه‍ . ق سروده شده است.

۳ ـ منشأت خاقانی نامه‌هایی است که برای بزرگان و شاهان فرستاده است.

۴ ـ ختم‌الغرائب مثنوی دیگری است که به خاقانی نسبت داده شده و بر وزن تحفـ‍ه‌العراقین است.

خاقانی در سال ۵۶۹ قمری با وساطت «عصمت‌الدین» برای بار دوّم عازم سفر حج شد و پس از بازگشت از حج مصیبت‌های زیادی دید ازجمله فرزند بیست ساله‌اش رشیدالدین را به دنبال بیماری سختی از دست داد و پس از مرگ فرزند شاعر در سوگ همسر خود داغدار شد و در سرانجام در سال ۵۹۵ قمری زندگی را وداع گفت و در مقبره‌الشعرای تبریز به خاک سپرده شد.

(عباس ماهیار، ۱۳۸۱: ۱۱)

 

خاقانی، ازین درگه در یوزه عبرت کن

 

 

هان، ای دل عبرت‌بین، از دیده عَبَر کن هان
ایوان مداین را آیینه عبرت دان
یک ره ز رهِ دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
خود دجله چنان گرید صد دجله خون گویی
کز گرمیِ خونابش آتش چکد از مژگان
بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد
گویی ز تَفِ آهش لب آبله زد چندان!
از آتشِ حسرت بین بریان جگرِ دجله
خود آب شنیدستی کآتش کُنَدش بریان؟!
بر دجله گِری نونو، وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان
گر دجله درآموزد بادِ لب و سوزِ دل
نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان
تا سلسله ایوان بگسست مداین را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
گهْ گهْ به زبانِ اَشک آواز دِه ایوان را
تا بو که به گوشِ دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانه هر قصری پندی دهدَت نونو
پندِ سرِ دندانه بشنو ز بنِ دندان
گوید که تو از خاکی ما خاکِ توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نِهْ و اشکی دو سه هم‌بفشان
از نوحه جغد اَلْحق ماییم به دردِ سر
از دیده گلابی کن دردِ سرِ ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمنِ گیتی
جغد است پی بلبل نوحه‌ست پی الحان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان!
گویی که نگون کرده‌ست ایوان فلک‌وش را
حکمِ فلکِ گردان یا حکم فلکْ گردان
بر دیده من خندی کاینجا ز چه می‌گرید
گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
نی زالِ مداین کم از پیرزنِ کوفه
نی حجره تنگِ این کمتر ز تنورِ آن
دانی چه؟ مداین را با کوفه برابر نِهْ
از سینه تنوری کن وز دیده طلبْ طوفان
این هست همان ایوان کز نقشِ رخ مردم
خاکِ درِ او بودی دیوارِ نگارستان
این هست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم مَلکِ بابِل هندو شهِ ترکستان
این هست همان صُفّه کز هیبتِ او بردی
بر شیرِ فلک حمله شیرِ تنِ شادُرْوان
پندار همان عهد است از دیده فکرت بین
در سلسله درگه در کوکبه میدان
از اسب پیاده شو بر نطعِ زمین نِهْ رخ
زیر پیِ پیلش بین شهمات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین پیل افکنِ شاهان را
پیلانِ شب و روزش کشته به پی دوران
ای بس شهِ پیل افکن کافکنده به شَهْ پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگهِ حرمان
مست است زمین زیرا خوردست به جایِ می
در کاسِ سرِ هرمز خونِ دلِ نوشروان
بس پند که بود آنگه در تاج سرش پیدا
صد پندِ نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پرویز و بِهِ زرّین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان
پرویز به هر بومی زرّین تره آوردی
کردی ز بساطِ زر، زرّین تره را بستان
پرویز کنون گم شد زان گم شده کمتر گوی
زرّین تره کو بر خوان؟ رو «کَمْ تَرکَوا» برخوان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوَران اینک
ز ایشان شکمِ خاک است آبستنِ جاویدان
بس دیر همی زاید آبستنِ خاک آری
دشوار بُوَد زادن نطفه ستدن آسان
خونِ دلِ شیرین است آن می‌دهد رزبُن
ز آب و گلِ پرویز است آن خُم که نهد دهقان
چندین تنِ جبّاران کاین خاک فرو خورده‌ست
این گُرْسِنه چشم آخر هم سیر نشد زیشان
از خونِ دلِ طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زالِ سپید ابرو وین مامِ سیه پستان
خاقانی، ازین درگه در یوزه عبرت کن
تا از درِ تو زآن پس دریوزه کند خاقان
گر زاد رهِ مکّه توشه‌ست به هر شهری
تو زادِ مداین بر تحفه ز پیِ شروان
اِخوان که ز راه آیند آرند ره‌آوردی
این قطعه ره‌آورد است از بهر دلِ اِخوان
بنگر که درین قطعه چه سِحر همی راند
معتوهِ مسیحا دل دیوانه عاقل جان

(عباس ماهیار، ۱۳۸۱: ۴۱)

درباره‌ی abbasi

همچنین ببینید

ناگفته‌هایی از شهید غلامی

به مناسبت سالگرد واقعه ۱۸ اردیبهشت دانشگاه تبریز ناگفته‌هایی از شهید غلامی      محسن اسماعیلیان …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *