اتحاد جماهیر شوروی در چند سال پایانی عمر خود به دنبال یک رشته مشکلات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در کنار رقابت تسلیحاتی با غرب که بخش بزرگی از درآمد کشور به آن اختصاص میگرفت و نیز هزینه های سنگین نیروهایی که در قالب لشکرکشی به افغانستان گسیل کرده بود، عدم توانایی خود در اداره این سرزمین پهناور را نمایان ساخت.
میخائیل گورباچف به عنوان آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی پس از به قدرت رسیدن، با توجه به انبوهی از مشکلات پیش روی حزب و دولت – که جامعه شوروی را از آنچه که قرار بود بشود بسیار دور ساخته بود – برنامههای خود را در زمینه اصلاحات جامعه شوروی تحت عنوان «پروستریکا» و «گلاسنوست» مطرح ساخت و از سال ۱۹۸۸ آن را به مرحله اجرا گذاشت. اما اجرای «پروستریکا» نه تنها چندان موفقیت آمیز نبود که از همان زمان اجرای آن جرقه های فروپاشی این نظام سیاسی نیرومند با عمر هفتاد و اندی ساله را زد.
سرانجام در سال ۱۹۹۱ اتحاد جماهیر شوروی از هم فروپاشید و به جز یک کودتای ناچیز که از سوی پارهای از رهبران محافظهکار حزب کمونیست در مسکو، پایتخت و مرکز قدرت و تصمیمگیری اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به وقوع پیوست ـ که آن نیز به سرعت و تقریباً بدون خونریزی سرکوب شد و چند تن از کودتاچیان دستگیر و روانه زندان گردیدند ـ آخرین سد نه چندان مستحکم نیز در برابر فروپاشی نظام حاکم بر کشور فرو ریخت و عمر هفتاد و چهارساله اتحاد جماهیر شوروی به سر آمد.
اما از همان آغاز اجرای «پروستریکا» در سال ۱۹۸۸، دگرگونی های سیاسی ـ اجتماعی بسیاری در بیشتر جمهوری های پانزده گانه اتحاد شوروی و از آن میان جمهوری آذربایجان رخ داد که باز شدن فضای سیاسی جامعه و شکل گیری احزاب، گروهها و سازمانهای سیاسی با مواضع گوناگون، همراه با انتشار روزنامه هایی که بیانگر موضع و دیدگاههای این گروه ها بودند، از مهمترین نتایج آن بود.
اساساً با فروپاشی اتحاد شوروی، تمایلات ناسیونالیستی بسیاری از خلقها و ملیت های جایگرفته در ترکیب اتحاد جماهیر شوروی زمینۀ بروز یافت و آنان که هفتاد و اندی سال مجال پرداختن به آن را نیافته بودند و همانند آتشی در زیر خاکستر در انتظار وزش باد به سر میبردند به یکباره مشتعل شدند. این گرایشهای ملیگرایانه و قومگرایانه که همراه با ادعاهای ارضی نیز بود، در مناطقی مانند قفقاز با درگیری ها و جنگهای خونینی همراه شد و قره باغ که بر سرِ آن میان آذربایجان و ارمنستان درگیری های خونین و سنگینی درگرفت و نیز درگیری ها در چچن و ابخازیا از نمونه های بارز آن است.
آذربایجان نیز که ریشه های ناسیونالیسم در آنجا بسیار نیرومند بود، به یکباره با فضای سیاسیِ مناسبی برای بروز تمایلات و گرایشهای ناسیونالیستی روبهرو شد. در این میان احزاب و گروههای زیادی – که در ادامه تنها به تعدادی از مهمترین و تأثیرگذارترین آنها اشاره خواهد شد – به میدان آمدند که پارهای از آنها با گرایشهای شدید ناسیونالیستی در حقیقت ادامهدهنده راه فرقه مساوات به شمار میرفتند و حتی در مقطعی توانستند قدرت را در دست گیرند.
اما نباید فراموش نمود که از همان سالهای ۱۹۸۷-۱۹۸۸ تمایلات ناسیونالیستی پارهای از روشنفکران این کشور در قالب همان سخنان همیشگی و مداخلهجویانه نسبت به ایران و تمامیت ارضی آن درنشریات آذربایجان طرح می شد.
در سال۱۹۸۷، هنوز چهار سال پیشتر از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، مقالهای از میرزا ابراهیموف نامی با القابی مانند نویسنده خلق و قهرمان کار سوسیالیستی در روزنامه «ادبیات و اینجه صنعت» تحت عنوان : «معنوی ثروت لر و واسیطه لر» (ثروتهای معنوی و واسطه ها) به چاپ رسید که او در بخشی از آن مقاله به ایران تاخته و با انتقاد تند از رژیم ایران در پس از انقلاب ایران چنین نوشته است:
«اکنون درد میلیون ها جوان، پیر، وبچه را که در زیر ترس زندگی می کنند کجا بنویسیم؟ که ایرانیان با فرهنگ و تمدن کهن و سرزمین فردوسی، حافظ، نظامی، و صائب تبریزیها را به این ظلمت و تاریکی انداختهاند» (ادبیات و اینجه صنعت، ش ۴۶، ۱۹۸۷، ص ۵).
در نمونه دیگری، درنقد و بررسی و معرفی کتاب «فرهنگ واژگان ادبی» که در سال ۱۹۸۷ در باکو و به زبان روسی چاپ و منتشر شده، آذر باقروف نویسنده مقاله، در انتقاد از نوشته های فرهنگ در باره «آذربایجان جنوبی» مینویسد:
«در فرهنگ نمایندگان ادبیات آذربایجان جنوبی: زینالعابدین مراغهای، م.ا. طالبوف، م. شهریار و ص. بهرنگی بدون قید و شرط به ادبیات فارس منسوب شده که نادرست است.» (ادبیات و اینجه صنعت، ش ۴۳، ۱۹۸۷، ص ۶ ).
روشن است که نویسنده نقد از اینکه این افراد به عنوان نمایندگان شعر و ادب فارسی در فرهنگ معرفی شدهاند بر آشفته است.
نمایندگان این گونه تفکرات که بسیاری از آنان وابسته به حزب، گروه، جبهه و سازمانهای شکل گرفته در سالهای پایانی حیات اتحاد جماهیر شوروی و یا پس از فروپاشی این کشور ـ که بیشترین این جریانات در همان سالها شکل گرفتد و به وجود آمدند ـ بودند که این گونه سخنانی میگفتند.
لازم به یادآوری است که از سال ۱۹۹۱ تا میانههای سال ۱۹۹۳ در آذربایجان، افزون بر ۳۰ حزب و گروه سیاسی گوناگون به وجود آمد (ولی یئف، ۱۳۸۱، ص۶۲). بدینترتیب که در دوران اقتدار ایاز مطلباف ۱۲، در دوران حاکمیت جبهه خلق ۱۶ و در شش ماه نخست سال ۱۹۹۳ تعداد ۶ حزب و گروه سیاسی به وجود آمد (همانجا).
مسکو که دیگر تسلط خود بر ناآرامیها در جمهوریها را از دست داده و از روزگار قدرت افسانهای خود بسیار دور گشته بود، برای حل مشکلات ناشی از نزاع میان ارمنیان و آذربایجانیها بر سر مسئله قرهباغ کوهستانی به دنبال چاره بود. اما فشار از هر دو سو و بهویژه ارمنیان حاضر در رهبری حزب، آنان را در وضعیتی دشوار قرار داده بود.
نتیجه این شد که ارمنیان در ایروان، خان کندی و استپاناکرت و آذربایجانیها نیز در شهر باکو دست به تجمعات و گردهماییهای اعتراضآمیز زدند. پیامد این رویدادها به درگیری میان ارمنیان و آذربایجانیها انجامید که از هر دو سو کشتههایی برجای گذاشت (شیخ عطار، ۱۳۷۱، ص۸۹-۹۰).
گروههای ملی در ایجاد این درگیریها نقش بسزایی داشتند و با اوجگیری ناآرامیها در شهر باکو حکومت گورباچف واحدهایی از ارتش سرخ را برای ایجاد آرامش و برقراری امنیت روانه باکو نمود که به کشتار گروه زیادی از مردم باکو در ژانویه ۱۹۹۰ و دستگیری پارهای از رهبران جریانات ملی و فرستادن آنان به مسکو منجر گردید (شیخ عطار، همانجا).
از همین دوران به بعد ترکیه به عنوان حامی و پشتیبان سفت و سخت آذربایجانیها وارد عمل شد و در تمامی عرصههای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی پایگاه نیرومندی برای خود در آذربایجان ایجاد نمود (همان، ص۹۲). ترکان در عین حال با حمایت و پشتیبانی از جریانات ناسیونالیست افراطی، روابط تنگاتنگی با گروههای عمده اپوزیسیون، بهویژه جبهه خلق به رهبری ابوالفضل ایلچی بیگ برقرار نمودند (همان، ص۹۳).
«جبهه خلق آذربایجان» که پیدایش آن به سال ۱۹۸۹ و به همان باز شدن فضای سیاسی شوروی در دوران گورباچف بازمیگشت، نماد ناسیونالیسم افراطی و یا همان شووینیسم عظمتطلبانه بود که به رهبری ابوالفضل ایلچی بیگ توانست بر دولت ایاز مطلباف که پس از فروپاشی اتحاد شوروی نخستین رئیس جمهوری آذربایجان به شمار میرفت چیره شود و شعارها و مطالبات خود را مطرح سازد. او در سخنانی که پیرامون وحدت و یکپارچگی اراضی جمهوری خلق آذربایجان بیان نموده بود بر وحدت میان جمهوری آذربایجان و آذربایجان ایران ـ به عنوان بخشی از اراضی جنوبی آذربایجان ـ تاکید نموده و بر این باور بود که دوران جدایی میان سرزمین های دو پاره شده به سر آمده است (ایلچی بیگ،۱۹۹۲، ص۸۳).
در کنار این جبهه، «یئنی مساوات پارتیاسی» (YMP) که اعضای آن طی سالهای ۱۹۸۰-۱۹۹۰ در جبهه خلق آذربایجان به رهبری ایلچی بیگ فعالیت داشتند، در سال ۱۹۹۲ شکل گرفت و چندی بعد توانست به صورت رسمی ثبت شده و به شکل قانونی فعالیت نماید (برآورد استراتژیک آذربایجان، ۱۳۸۲، ج ۱، ص ۱۸۸). عیسی قنبر رهبر حزب مساوات نوین بود که از نظر محبوبیت از جایگاه بسیار بالایی برخوردار بود و حتی براساس نظرسنجیهای بهعملآمده در سال ۲۰۰۲ از نظر محبوبیت از حیدرعلییف پیشی گرفت.
سازمان «باب» که کوتهنوشت «بیتو آذربایجان بیرلیگی» است و برگردان آن به فارسی میشود «وحدت آذربایجان واحد» از دیگر سازمانهای ناسیونالیستی است که بسیار افسارگسیخته و کاملاً آشکار مدافع پانترکسیم و وحدت میان دو آذربایجان است.
این احزاب و گروهها در کنار دیگر جریانات خرد و کوچک توانستند چندی با طرح شعارهای غیرواقعی و از آن میان طرح شعار وحدت میان به اصطلاح «آذربایجان جنوبی» و «آذربایجان شمالی» دست به فعالیتهای ضد ایرانی زده و در امور داخلی ایران دخالت نمایند. آنان در همان چند سال نخستِ فضایِ به نسبت باز سیاسی و آبستن حوادث گوناگون در آذربایجان توانستند موضوعی را که اگر فراموش نشده ولی به حاشیه رانده شده بود از حاشیه خارج نموده و به عنوان یکی از مطالبات اصلی خود دوباره به میدان آورند. در این میان، نبودِ یک نگرش ژرف برپایه واقعیتهای موجود در جامعه آذربایجان، دولتمردان وقت ایران را به اتخاذ روشی کشاند و رویکردی در این زمینه پیش گرفتند که بیحاصل بودن آن از همان آغاز روشن بود. در حقیقت میتوان اینگونه بیان نمود که در آن سالها مسؤلان سیاست خارجی کشور با تکیه بر پارهای از شعارهای نه چندان جدی گروههایی از مردم جمهوری آذربایجان که در سالهای ۱۹۸۹-۱۹۹۰ به سوی مرزهای ایران در کنار رود ارس سرازیر شده بودند از درک ماهیت واقعی این تحرکات درمانده و در همان سطح باقی ماندند و لایههای ژرف پنهان این تحرکات که ریشه در ناسیونالیسم داشت از دید آنان پنهان ماند.
آذربایجانیها نیز از این خلأ به نحو احسن سود جسته و با تحکیم مواضع ضد ایرانی خود در میدان حضور داشتند و تنها رویدادهایی چون موضوع قرهباغ و انتقال قدرت به حیدر علییف و خاندان او که با «حزب آذربایجان نوین» ـ در سال ۱۹۹۲ آن را در رویارویی با جبهه خلق تشکیل دادند ـ به میدان آمده بودند به ظاهر در مقطعی تا حدی از فعالیتهای ضد ایرانی این گروهها و سازمانها کاسته شد.
تشکیل «YAP» (یئنی آذربایجان پارتیاسی/ حزب آذربایجان نوین) از سوی حیدر علییف و هواداران او پاسخ به یکی از نیازهای مبرم جامعه آذربایجان بود که آن هنگام در سراشیبی افراطگرایی، هرج و مرج و تنزل گام نهاده بود (ولی یئف، ۱۳۸۱، ص۶۳). در حقیقت علییف به واسطه تجارب طولانیمدتش در دستگاه رهبری شوروی توانست زمام امور آذربایجان را در دست گرفته و سمتوسوی حرکت آینده آذربایجان را بر بستر واقعیتهای موجود آن جامعه شکل دهد. اما او نیز نتوانست و یا نخواست راه بر ادعاهای بیپایه الحاقگرایان آذربایجانی ببندد.
از همان نخستین سالهای استقلال جمهوری آذربایجان، موضوع وحدت دو بخش آذربایجان از سوی پانترکیستها و شووینیستهای عظمت طلب آذربایجانی به عنوان مهمترین مسئلۀ پیش روی تاریخنگاران آذربایجانی مطرح بود که میبایست دربارۀ آن به مردم آگاهی داده شود (قاسموف، ۱۹۹۳، ص ۳ ـ ۴).
قاسموف که یک شووینیست تمامعیار است، درهمان اثرپیشین که آن را «به همۀ کسانی که زندگی خود را وقف مبارزه برای ایجاد آذربایجان واحد نمودهاند» تقدیم کرده است (همان، ص ۳) نوشته: براساس واقعیتهای سیاسی جهان امروز، وحدت دوبارۀ دو آلمان و دو یمن و قدم نهادن دو کره در این راه به واقعیتی انکارناپذیر تبدیل شده و وحدت خلقهای دوپارهشده در مرکز اروپا تأثیر مثبتی بر دیگر خلقهای جهان و از آن میان خلق آذربایجان که در نتیجۀ جنگهای اشغالگرانۀ دو قدرت سلطهگر روسیه و ایران به زور از یکدیگر جدا شدهاند، خواهد گذاشت (همانجا).
این نویسنده و یا دیگر دوستان و همفکران او به عمد فراموش نموده و یا خود را به خواب زدهاند که آذربایجان تاریخی همان آذربایجان ایران است که نه بخش شمالی داشته و نه بخش جنوبی و بخش شمالی تنها برساختۀ خیال و ذهن این آقایان است که به قصد پیشبرد برنامههای تجاوزکارانه و الحاقگرایانۀ مشتی سیاستپیشۀ ماجراجو مطرح میگردد.
در نمونۀ دیگری باز همین ادعاها با حرارت و به اشکالی دیگر طرح شده و با چاپ نقشهای از آذربایجان واحد، ماهیت تجاوزکارانه و الحاقگرایانۀ خود را به نمایش گذاشتهاند (آرازاوغلو، ۱۹۹۹، ص ۱۵۷). در همین کتاب نویسنده در حرکتی مداخلهگرانه و بهشدت افراطی و لجامگسیخته نوشته:
«ماه و ستارۀ روی پرچم چاپشده بر روی جلد کتاب به رنگ سیاه چاپ شده. البته پرچم آذربایجان شمالی عیناً پرچم آذربایجان جنوبی هم به شمار میآید. اما در آنجا استقلال ما، حکمرانی و عدالت ما در زیر اسارت فارسها قرار دارد. به همین خاطر به جهت در اسارت بودن آذربایجان جنوبی به نشانۀ عزا، ماه و ستارۀ پرچم را با رنگ سیاه چاپ کردهایم.» (همان، ص ۱۱).
جای بسیار شگفتی است که این قبیل افراد با چه پشتوانه ای این سخنان و ادعاها را مطرح میسازند و دولت آذربایجان نیز تنها نظارهگر است و هیچ اقدامی در این باره صورت نمیدهد. کشوری که نزدیک به یک چهارم از خاک خود را در کمتر از ۲۵ سال پیش از دست داده و از آن هنگام تاکنون قادر به بازپسگیری آن نبوده و مدعی است که از سوی ارمنیان خاکش مورد تجاوز قرار گرفته، چگونه به طرح این دعاوی مالیخولیایی میدان میدهد؟
اما واقعیت نشان میدهد که این دوره از حیات سیاسی جمهوری آذربایجان که در حال حاضر بیست و چهارمین سال استقلال خود از اتحاد شوروی را تجربه میکند، با بحرانهای هویتی بیشتر از آنچه در گذشته مطرح بوده آغاز شده و دلیل آن نیز رفتار رهبران سیاسی و اجتماعی و مسئولان فرهنگی و دیگر نهادهای این کشور در قبال همسایه نیرومندی چون جمهوری اسلامی ایران است.
آنان با نادیدهانگاشتن بسیاری از حلقههای پیوند تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و… که ایرانیان را با آذربایجانیان مرتبط میسازد و با زیر پا گذاشتن موازین بینالمللی و پرنسیبهای سیاسی، برخلاف معمول، نسبت به اراضی وسیعی از خاک ایران ادعای ارضی مطرح میسازند و دولت آذربایجان نیز هیچ واکنش مناسبی در این زمینه از خود نشان نمیدهد. و تنها هراز چندی پارهای از مقامات نه چندان مهم آن جمهوری در اظهارنظرهایی این ادعاها را مواضع رسمی دولت آذربایجان نمیدانند و با عنواننمودن اینکه در آذربایجان دموکراسی و آزادی بیان وجود دارد، اینگونه اظهارنظرها را کاملاً طبیعی و حق گویندگان آنها اعلام مینمایند.
اما چگونه میتوان پذیرفت که کتابهای درسی در جمهوری آذربایجان که از سوی وزارت فرهنگ و یا وزارت آموزش و پرورش و یا هر نهاد مربوطه دیگر آن کشور منتشر میشود انباشته از همین ادعاهای نادرست و مواضع ضد ایرانی باشد و آنگاه ادعا نمود که اینها مواضع رسمی دولت آذربایجان نیست؟
به عنوان نمونه میتوان کتابهای درسی تاریخ مقاطع مختلف تحصیلی در آذربایجان را نام برد که بسیاری از آنها حقایق تاریخی پیوندهای میان ایران و آذربایجان را به عمد به فراموشی سپرده و یا آنها را جعل و تحریف نموده و روایتهای غیرواقعی و نادرست دیگری از این رویدادهای تاریخی را برای مخاطبان عنوان میکنند. پرواضح است با درنظرگرفتن سنین دانشآموزانی که مخاطبان این کتابها هستند، مقامات آذربایجانی به شکل نظاممند بر افکار و اندیشههای آنان از این راه تأثیر گذاشته و القائات نادرست خود را بهعنوان حقیقت به خورد آنان میدهند.
در این دوران در جمهوری آذربایجان ناسیونالیسم بهشدت گسترش یافت و همپای آن نیز ایرانستیزی رواج یافت. این دوران از نظر تاریخنگاری ناسیونالیستی و طرح ادعاهای نادرست نسبت به ایران و دیگر همسایگان جمهوری آذربایجان بیمانند است و حجم آثار تاریخی (وارونه تاریخنگاری) به شکل قابل ملاحظهای نسبت به دورههای دیگری از حیات سیاسی آذربایجان، افزایش یافت که هنوز هم ادامه دارد و روزبهروز دامنه آن گستردهتر میشود. بدینترتیب میزان نوشتههای بیپایه و اساس که در این دوران در آذربایجان چاپ و منتشر میشود در تمام تاریخ پیدایش این جمهوری بینظیر است.
این شیوه تاریخنگاری که البته کمتر میتوان برای آن نظیری یافت، بیتوجه به مبانی تاریخنگاری و مکاتب و روشهای پذیرفتهشده در محافل آکادمیک، دست به تحریف تاریخ زده، حقایق را نادیده و یا آنها را دگرگون نموده و سپس نتیجه خودخواسته را از آنها میگیرند.
از رئوس عمده ادعاهای دولت مردان جمهوری آذربایجان که در نوشته های رسمی و غیررسمی و یا از تریبونهای گوناگون در آن کشور بیان میگردد میتوان به موارد زیر اشاره نمود:
- اشاعه موضوع یکپارچه بودن کشوری به نام آذربایجان که از دوران مادها وجود داشته و در جنگهای ایران و روسیه به دو نیمه تقسیم شده که بخش شمالی آن (آذربایجان شمالی) در زیر سیطره امپراتوری روسیه قرار گرفته و بخش جنوبی آن (آذربایجان جنوبی) لگدکوب سم اسبان خانها و فئودالهای ایرانی و شوونیستهای فارس قرار گرفته است.
در قطعنامه مجلس عالی جمهوری خودمختار نخجوان که به مناسبت روز وحدت و همدلی آذربایجانیهای جهان در ۱۶ دسامبر ۱۹۹۱ صادر شده و به امضای حیدر علییف صدر مجلس عالی رسیده به روشنی به این موضوع اشاره شده است:
«خلق آذربایجان و اراضی تاریخی او در عهدنامههای گلستان (۱۸۱۳) و ترکمانچای (۱۸۲۸) دو پاره گردیده و میان دولتهای روسیه و ایران تقسیم شد» (دونیا آذربایجانلی لارینا، ۱۹۹۸، ص۲۵).
- جنگهای ایران و روسیه به عنوان نقطه عطفی در تاریخ آذربایجان شناخته شده که منجر به دوپاره شدن آذربایجان گردیده است و از همان زمان داغ جدایی و حسرت دوری از هریک از نیمههای وطن در دل آذربایجانیهای ساکن در دو سوی رودخانه ارس باقیمانده و همین نیز زمینههای پیدایش «ادبیات حسرت» شده است.
بر همین اساس در طول حاکمیت شوروی که موضوع «آذربایجان شمالی» و «آذربایجان جنوبی» جا افتاده و به شکلی گسترده از آن در رادیو و تلویزیون باکو، روزنامه ها، کتابهای تاریخی و ادبی و دیگر نوشته ها استفاده میشد، سوژه باورمندان به «ادبیات حسرت» قرار گرفته و بر این پایه حجم بسیاری از شعر ـ در قالبهای گوناگون و به ویژه بایاتی ـ داستان و رمان به وجود آمد.
- با توجه به دو موضوع عنوان شده، پس آذربایجانیها باید برای وحدت هر دو بخش وطن خویش «آذربایجان شمالی» و «آذربایجان جنوبی» مبارزه نمایند و تا حصول نتیجه دست از مبارزه نکشند.
- از این فراتر آنان تنها به حدود و مرزهای آذربایجان ایران اکتفا ننموده و در نقشههایی که چاپ میکنند، بخش های گستردهای از سرزمین های ایرانی شامل تمامی نوار مرزی در غرب ایران یعنی مناطق کردنشین و بخش هایی از سواحل دریای کاسپین (خزر) تا رشت و انزلی و نیز زنجان و قزوین را جزئی از خاک آذربایجان به شمار می آورند.
در کنار طرح و بیان این مطالب نادرست و ادعاهای واهی، آنان به روشنی در امور داخلی ایران دخالت نموده و با طرح مسائل و موضوعات نادرست به اختلافات قومی در ایران دامن میزنند تا به خیال خود در وقت مناسب از آن بهره برداری نمایند.
ایرانستیزی و ایران هراسی نیز یکی دیگر از حربه های آنان است که به بهانه های واهی مانند کمک و پشتیبانی ایران از ارمنیان در جنگ قره باغ و یا دشمنی میان فارس و ترک، بدان مشروعیت بخشیده و آن را در میان شهروندان خود و آذربایجانیهای ایران تبلیغ مینمایند.
اما مقامات آذربایجانی هر چقدر که در این زمینه کوشش نمایند روند کنونی دگرگونیها در جهان امروز به سمت و سویی است که پتانسیل پذیرش این گونه ادعاهای غیرواقعی وجود ندارد و نیز هیچ خریداری هم ندارد. اگر روزگاری قدرتهای بزرگ جهانی در راستای اهداف استعماری خود و در چارچوب منافع ملی کشورشان به اینگونه طرحها و ادعاها چراغ سبز نشان میدادند و خود دست یاری در دست گردانندگان و سردمداران حرکتهای جداییخواه و یا الحاقگرایانه میگذاشتند و آنان را تا دستیابی به هدف هدایت مینمودند، نه جهان دیروز مانند جهان امروزی بود و نه ایران دیروز مانند ایران امروزی.
شاید به خاطر همین شرایط کنونی جهان و منطقه است که کسانی که تا همین سالیان نه چندان دور، خود از مدافعان سفت و سخت و پروپا قرص وحدت میان دو آذربایجان بودهاند و در این راه به اصطلاح پیکار نموده و به گفته خودشان شهید هم دادهاند، و میر جعفر باقروف را پدر آذربایجان واحد مینامیدند، سرانجام پی به واهیبودن ایدههای خود برده، در برابر واقعیتهای موجود سر تسلیم فرود آورده و چنین بیان داشتهاند که:
«وحدت دو آذربایجان و تشکیل دولت واحد آذربایجان افراطیترین خواستی است که برای عملیساختن آن در مرحله کنونی کمترین امکانی وجود ندارد.» (لاهرودی، ۲۰۰۷/ ۱۳۸۶، ص ۳۳).