خانه / مقالات / خاطرات حیرت انگیز آیت‌الله علی ارومیان از فرقه دموکرات در مراغه

خاطرات حیرت انگیز آیت‌الله علی ارومیان از فرقه دموکرات در مراغه

اشاره

آیت‌الله ارومیان متولد ۱۳۱۱ شمسی در مراغه از علمای مبارز آذربایجان و پدر سه شهید والامقام دفاع مقدس شرح‌حال مفصل خود را به تقاضای یکی از مراکز فرهنگی  سال‌های قبل نگاشته است. در خاطرات دست‌نوشته ایشان خاطرات جالب و خواندنی از دوره‌ی رضاشاه و بعد از آن به ویژه ظهور و سقوط فرقه دموکرات وجود دارد* که برای روشن شدن ماهیت و اهداف گردانندگان آن بسیار ارزشمند است. ضمن تقدیر و تشکر از ایشان که شرح‌حال خود را در اختیار مرکز اسناد انقلاب اسلامی قرار دادند، خاطرات وی را مرور می‌کنیم:

در سالی که رضاخان دستور داد که مدارس و دوائر دولتی عاشورا را که تعطیل رسمی بود، در سراسر کشور برای جلوگیری از تشکیل مجالس دینی و مذهبی تعطیل نکنند، من در کلاس سوم دبستان بودم. با بچه‌ها قرار گذاشتیم مدت پنج روز از دهه را تعطیل کرده و به عزاداری برویم. لذا روز تاسوعا مدرسه را ترک کرده با پنج نفر فقط رفتیم در محله شیخ تاج‌الدین جمع شدیم، و یا حسین گفتیم. بچه‌های کوچک از خانه بیرون ریختند جمعیتی شدیم هنوز مأمورین شهربانی خبردار نبودند ما به چند محله رفتیم و از هر محله که عبور کردیم جوان‌ها و احیاناً بزرگترها هم به صف عزاداران پیوستند تا دسته در روز عاشورا خیلی پرجمعیت شد و از محله دروازه به طرف قم کوچه حرکت می‌کردیم و تمامی مراغه فضایش به فریاد یا حسین و یا ابالفضل پیچیده شده بود و در کوچه قم پایین که رسیدیم مأمورین شهربانی که همه اسب‌سوار بودند سر رسیدند و بر مردم حمله‌ور شدند با تازیانه در دست داشتند و سیم‌دار بود بچه‌ها را زدند، ولی چون فشار زیاد شد بچه‌ها پا به فرار گذاشتند ولی عده‌ای از بزرگترها را دستگیر کردند. کاملاً یادم هست من خودم را به درب منزلی چشبانیده بودم و فرار نکردیم یکی تازیانه را بلند کرد که مرا بزند فریاد کشیدم که اینجا خانه‌ی ماست پس کجا بروم، دیگر مرا نزد. قدری آن طرف‌تر که کوچه تنگ بن‌بست به عرض یک متر بود عده‌ای به آنجا پناهنده شده بودند چند نفر از اسب پیاده شده شروع کردند به زدن اینها. فریاد یا حسین و آنها می‌زدند و زن‌ها از پشت‌بام‌ها فریاد یا حسین می‌کشیدند تا رسیدند به پرچمدار یک علمی بود بزرگ و اسماء ائمه نوشته شده بود و اسم ابوالفضل (ع) به خط درشت در وسط نوشته شده بود. یکی از پاسبانان آن را گرفته پاره کرد و چوبش را شکست و یک مرتبه زن و بچه‌ها فریاد کشیدند ای اباالفضل تو غیرت داری علم حسینیت را پاره و می‌شکنند ولی تو ساکت هستی، و عملدار را سخت کتک زد. او همان‌طور که افتاده بود یا حسین می‌گفت در همان حال مشاده کردیم که این پاسبان بی‌اختیار یک بار به دور خود چرخید و گویا سرش گیج شد و برگشت به طرف اسب خود ولی نتوانست سوار شود دیگران به او کمک کردند، ولی مثل اینکه دستش را به صورت گذاشته بود می‌گفت ایوای ایوای تا او را به شهربانی رسانیدند بعد از ساعتی پوست یک طرف صورتش سرخ می‌شود و می‌گوید مرا به خانه‌ام برسانید رئیس شهربانی به او مرخصی می‌دهد ولی تا به خانه که می‌رسد صورتش کبود و بعد سیاه می‌شود. رفته‌رفته سیاهی به بدنش سرایت می‌کند. همسایه‌ها که خبردار شده بودند به دیدارش می‌روند یکی از زن‌ها می‌گوید من در فلانجا شنیدم که او را حضرت ابوالفضل سیلی زده چون علم ابوالفضل را شکسته و پاره کرده در اندک مدت همه شهر معجزه‌آسا خبردار می‌شوند و بدن او یکپارچه سیاه و باد کرده همانند یک گاه سیاه شده بود. طرف عصر به جهنم واصل شد ما که به تماشا رفته بودیم در کوچه پسندآباد مراغه که منتهی به گورستان می‌شد خانه داشت و چون سطح گورستان بلندتر از خانه بود لذا به خوبی حیاط دیده می‌شد آن‌وقت مرده‌ها را در خانه غسل می‌دادند. وقتی او را روی تخته آوردند که غسل بدهند، دیدم و همه لعنت می‌کردند و قبرش را از ترس مردم مخفی کردند. این یک معجزه بود که ما خود به چشم مشاهده کردیم و امّا پس از روز دوازدهم محرم که به مدرسه رفتیم دیدیم غائبین فقط ما چند نفر بودیم. ما را آوردند در وسط صف‌ها نگهداشتند و آنقدر بر سر و صورت و دست‌های ما چوب زدند که چرا به عزاداری رفتید تا یک هفته نتوانستیم قلم به دست بگیریم.

جریان دیگر نوجوان بودم بعد از غائله شهریور ۱۳۲۰ که ایران مورد هجوم متفقین قرار گرفت از جمله روس‌ها بعد از بمباران وارد آذربایجان شرقی و غربی شدند به تدریج بر اوضاع مسلط شده و برای نفوذ کامل افرادی را که قبلاً به عنوان مهاجر از ایران رفته و در روسیه تعلیم دیده بودند با خود به آذربایجان آورده و در تمامی شهرها را مأموریت دادند که برای تشکیل حزب توده اقدام کنند لذا در تمامی شهرهای آذربایجان کمیته‌هایی تشکیل دادند و شروع به تبلیغ نمودند و عده‌ای هم در هر شهر و روستا فریب دروغ‌پردازی و وعده‌های پوچ آنها را خورده در آن کمیته‌ها نام‌نویسی کردند و برای جوانان هم کلوپ‌هایی تشکیل دادند که در آن کلوپ‌ها حاضر شده و کلاس ببینند که در آینده کمونیسم واقعی بشوند بالاخره به تدریج تقویت پیدا کرده به وسیله قوای روسیه در سال ۱۳۲۳ تشکیل حکومت دادند و همه‌ی مردم و خصوصاً جوانان را تهدید می‌کردند که باید همه در کلوپ و کمیته‌ها نام‌نویسی کنند بنده با چند نفر از جوانان عهد بستیم که تا جان در بدن داریم از اینها تبعیت نکنیم و در هیچ‌کدام از این مراکز نه خود ما و نه خانواده‌ی ما نام‌نویسی نکردیم و در گوشه و کنار علیه اینها حرف می‌زدیم تا روزی فرا رسید که با توجه به خداوند متعال قوای روسیه آذربایجان را ترک کنند. من کاملاً یادم هست که حزب توده برای بدرقه این پلیدها طاق نصرت درست کردند که بزرگترین آنها در چهارراه خواجه نصیر مراغه طرف جنوبی چهارراه یک طاق بسیار بزرگ از سیمان و آجر درست کردند که قطر هر پایه ۲*۲ بود و پی‌های آن را خیلی عمیق کردند که آب می‌جوشید وقتی که می‌خواستند پی‌ریزی کنند. در یکی از آنها طوماری که مهر شده و در داخل شیشه‌ای قرار داده بودند قباله‌ی آذربایجان برای روس‌ها بود در آنجا گذاشته و پی را ریختند و این طاق را به سرعت بالا برده و دو عدد تانک تخته‌ای بزرگ که یک بخاری به نام خراط‌زاده و از بزرگان توده بود، ساخته بود. در دو طرف بالای طاق گذاشتند و در وسط چهارراه که حوضی بزرگ بود روی آن یک تخت به بزرگی حوض ساختند به عنوان جایگاه تا روزی که بدرقه می‌شوند آنجا اجرای مراسم نمایند یکی دو روز بعد که قرار بود روس‌ها مراغه را ترک کنند طرف صبح بود از یک عده سرشناس دعوت شده بود آنها در جایگاه حضور پیدا کردند و از افسران ارشد روسیه هم در آن محل حاضر شدند. یکی از افسران که از اهل قفقاز به ترکی سخنرانی کرد و شعری هم خواند یک مصرع آن این بود: گزماقا غربت اُلماقا وطن یاخشی دور. یعنی برای سیاحت و گردش غربت و برای مردن وطن بهتر است و بعد از آن یکی از عالم‌نماها به نام میرزا عباسقلی فخر سخنرانی کرد و اشعاری سروده بود به قافیه‌ی (دوران بیزیمدی حزبلر) یعنی ای حزب‌ها دوران برای ماست بعد از آن در خاتمه مراسم یکی از وزیران حزب چند قلم اشیاء قیمتی به عنوان کادو و یادبود به یکی از فرماندهان روس‌ها هدیه کرد، یکی یک کلید بزرگ بود از طلاب ساخته بودند داد به عنوان تقدیم کلید فتح آذربایجان به روسیه که این آذربایجان هم همانند آذربایجانی که در دست روس‌ها بود بشود. دوم یک شمشیر مرصع سلطنتی بود که آن از خان‌های هشترود که از طایفه‌ی قاجار بودند غارت کرده بودند و خیلی قیمتی بود، به عنوان قهرمان میدان جنگ در فتح آذربایجان به آنها دادند. آری چنین بودند این توده‌ای‌های خودفروخته. و پس از آن از جایگاه پایین آمده به راه افتادند و ازاله شدند و توده‌ای‌ها گریه می‌کردند همانند کسی که پدرش مرده باشد.

خاطره دیگر اینکه روز انحلال این حزب پلید بود و آن چنین بود: در همان سال بود که مرجع شیعیان جهان آیت‌الله العظمی آقای سید ابوالحسن اصفهانی در نجف اشرف دار فانی را وداع گفت، وقتی خبر به ایران رسید در کل شهرهای ایران مسلمانان عزادار گشتند. کاملاً در خاطر دارم در زمانی که در شهرستان مراغه مطلع شدیم اکثر بازاریان مغازه‌ها را تعطیل کردند ولی جرأت تجمع را از ترس این خبیث‌ها نداشتند. من و مرحوم پدرم به همراهی چند نفر از کسبه به محوطه مسجد جامع آمدیم. در حیاط مسجد مجتمع شدیم. دو سه نفر دیگر هم آمدند به ما ملحق شدند. یک نفر از مداحان به نام آقای مشهدی محمدحسین سلجی مرحوم هم آمد. تقریباً عدد به ۱۵ نفر رسید. این آقای سلجی فوراً یک چند شعری ساخت و به ماها داد ما شروع کردیم زمزمه کردن و به صورت عزاداران به سینه می‌زدیم تا به خیابان آمدیم و جمعیت به ۲۵ نفر رسید و همه گریه و ناله می‌کردند در فراغ مرجع دینی و می‌خواستیم به طرف میدان مسّلم (مصلّی) برویم. در این وقت تماشا کردیم جلو قهوه‌خانه بهارستان که از مسجد جامع دو تا مغازه به پایین بود اول بازار پالاندوزان قدیم یک نفر از توده‌ها عده‌ای از سازنده و نوازنده را آورده روی صندلی‌های آن قهوه‌خانه نشانیده و آن روز را به عنوان جشن و شادی می‌زدند و می‌خواندند و کف می‌زدند و ترانه می‌خواندند و ما با حالت عزا که خواستیم از جلو آنها عبور کنیم و در وسط خیابان هم بودیم همان خبیث در حالی‌ که اسلحه کمری هم داشت جلو جمعیت را گرفت و بالاخره مانع شد و همه را برگردانید که این چه حالت است چون فلانی مرده امروز را جشن باید بگیرید و مردم را پراکنده نمود و مردم از ترس آنها به ناچار پراکنده شدند و گفتند که وقتی که شما روی کار آمدید به ما می‌گفتید که چون رضاشاه پلید حجاب از زن‌های شما برداشت و عمامه‌های علما را منع نمودند ولی ما به شما آزادی خواهیم داد. اکنون معلوم می‌شود شما بدتر از رضاخان هستید چراکه او را عمامه برداشت شما در عوض برای رحلت مراجع دینی جشن می‌گیرید در حالی‌ که امروز برای مسلمانان یک عاشورای دیگر است ولی این حرف‌ها اثری نداشت الا اینکه این خبر را مردم در سطح شهر با همدیگر مذاکره کردند، به طوری که از صفای باطن آن مرجع بزرگ جهانی یک انقلاب درونی در دل مردم مسلمان منطقه ایجا نمود و مردم به خباثت و کفر باطنی اینها آگاهی پیدا کردند و باطناً از اینها نفرت می‌کردند و از خداوند نابودی اینها را می‌طلبیدند، آری این بود تا یکسان از جریان گذشت که در روز بیستم و یکم آذر که رسید و اینها هم اعلان استقلال کرده بودند شکست خوردند و مردم کلاً ریختند به خیابان‌ها هر جا از اینها می‌دیدند می‌گرفتند و می‌کشتند و اسلحه‌اش می‌گرفتند و سران این خبیث‌ها را از خانه‌ها و مخفی‌گاه‌ها دستگیر کرده و به شهربانی که تشکیل داده بودند می‌بردند و زندانی می‌کردند که بعداً محاکمه شوند. من خدا را به این سخن که می‌نویسم شاهد می‌گیرم درست در همان روزی که سالگرد مرحوم آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی بود جلو مسجد جامع ایستاده بودم که برای مجلس ختم سالگرد آقا به مسجد جامع بروم که دیدم جمعیتی با هیاهو از طرف بالا می‌آیند مثل اینکه یک نفر از این خبیث‌ها را گرفته و با کتک و تف می‌آورند. وقتی نزدیک مسجد جامع رسید دیدم همان خبیث است که این دسته‌ی سازنده‌ها را آورده و شادمانی می‌کردند و جمعیت عزاداران مرجع دینی را پراکنده کرده و فحش و ناسزا و اهانت به دین و علما می‌گفت. تا او را به مقابل قهوه‌خانه بهارستان رسانیدند (سبحان الله) در همان زمان دیدم که از بازار پالاندوزان تعداد هفت بار الاغ که بارشان خار از نوع گون که به سنگک‌پزی بازار سراجان که روبروی آنجا بود جهت سوخت می‌بدرند سر رسید تا مردم این بار خارها را دیدند هجوم آوردند طناب بارها را پاره کردند و هر یک، یک بوته‌ی گون به دست گرفته به روی این خبیث حمله کردند و چند نفر که او را محافظت می‌کردند تا کشته نشود بلکه او را به شهربانی برسانند از ترس خار به دستان فرار کردند. آن‌وقت این خبیث به دست مردم افتاد و همان مردم خشمگین به جان او افتاده آن‌قدر بر سر و صورت او زدند تا یکپارچه مبدل به خار شد. عیناً مثل یک خارپشت بر زمین افتاد و جسد نیمه‌جانش را کشانیده به شهربانی رساندند و من در عین حالی که نوجوانی بودم به حکمت پروردگار انتقام‌کش پی برده و با چشم خود دیدم که بعد دهر سوزن طارزن که آن روز نواخته بود صد خار بر سر و صورت این بدبخت با خشم بندگان خدا فرو نشست. آری این یک نمونه از اقیانوس عذاب خداوندی است بر ظالمان و بر اهانت‌کنندگان بر دین و روحانیت (عبرت باشد برای دیگر ظالمان)

خاطره دیگر بعد از آنکه روس‌های پلید آذربایجان را ترک کردند و حزب منحوس توده اعلان استقلال حکومتی داد، همواره خانواده‌های متدین تحت تعقیب بوده و احیاناً اگر پولدار هم بودند از اینها پول می‌گرفتند و ما هم که مخالفت می‌کردیم اذیت‌مان می‌نمودند. از روز ۲۱ آذر آن سال که اعلان کرده بودند هر گاه سال تمام می‌شد دولت‌های دیگر آنها را به رسمیت می‌شناختند ولی حکومت ایران به این مسأله آگاهی داشت لذا به آذربایجان حمله کرد و در نزدیکی شهرستان میانه که مدخل آذربایجان بود در حوالی پل‌دختر (قیز کورپی‌سی) در قافلان‌کوه نیروهای توده شکست خودند و به مجرد شنیدن این خبر مردم آذربایجان به هیجان آمدند و آن روز ۲۱ آذر ماه بود. عصر همان روز ما در شهرستان مراغه آگاه شدیم میرزا ربیع کبیری به مراغه آمده و در چهارراه خواجه نصیر بنای سخنرانی گذاشته. جمعیتی در همان چهارراه حاضر شدند و خود من هم با دو نفر از دوستانم آنجا بودیم. این کبیری که سمت وزارت پست و تلگراف و تلفن را به عهده داشت و نهمین وزیر بود و باش وزیر هم پیشه‌وری بود از یکی از پنجره‌های کلوپ جوانان سر برآورد و خطاب به اهالی مراغه کرده و در ضمن سخنانش این جملات بود که این مَثَل ما مَثَل کسی را می‌ماند که با خرس به یک جوال برود که خودش هم شکار خرس گردد ولی کار از کار گذشته و شما اهالی بدانید که من خودم از جبهه جنگ می‌آیم (چون که خود او در هشترود با خان‌های هشترود می‌جنگید تا آنها را تحت سلطه بیاورند زیرا که آن هم مسلح بوده و تسلیم توده نشده بودند و عده‌ای از آنها را به تدریج که دست یافته بودند غارت کرده و خودشان را به صورت اسیر گرفته در دو محل یکی در شهر مراغه روبروی مسجد امام‌زاده که یکی از کمیته‌ها بود نگهداری می‌کردند و عده‌ای را در روستای خوشه‌مهر که آنجا را مرکز انقلاب خودشان قرار داده و به خواجه میر گرات نام‌گذاری کرده بودند نگهداری می‌کردند) و برادرم هم در جبهه‌ی قافلان‌کوه است چیزی صورت نگرفته، شما واهمه نداشته باشید همگی به خانه‌های خود رفته استراحت بکنید و از امشب حکومت نظامی هم برقرار می‌شود کسی از خانه بیرون نیاید و الا جانش در خطر است و در ضمن از همین ساعت سه نفر در کنار هم نباشند در بیرون از خانه و الا کشته خواهند شد و این دستور است همه پراکنده شوید این را در خاتمه گفته داخل اطاق رفت بعداً چند نفر از فدایی‌های مسلح به خیابان آمده به مردم گفتند همه برگردید به خانه‌های خود. مردم پراکنده شده من با آن دو نفر دوستم گفتم که شما چه برداشتی کردید از این صحبت‌ها گفتند چیزی به نظر ما نیامد فقط اینکه اینها در جنگ درگیر شده‌اند من گفتم که به نظر من می‌رسد که اینها شکست خورده‌اند و این شب را به بهانه‌ی حکومت نظامی می‌خواهند شهر را خلوت کرده و خود را به جایی برسانند و ما این صحبت‌ها را داشتیم تا اینکه از همدیگر خداحافظی کرده و هر کس به خانه خود رفتیم ولی فردایش معلوم شد که حدس من صحیح بوده این آقایان به فکر فرار افتاده بودند متأسفانه و بدبختانه دیگر برای اینها دیر شده بود زیرا دوستانشان از قبیل پیشه‌وری و غلام‌یحیی با یک عده از تبریز و شهرهای دیگر آذربایجان یک روز قبل که مرزها تحت کنترل خودشان بود آذربایجان شرقی و غربی را به سوی آذربایجان شوروی سابق ترک کرده و خودشان را به روسیه ملحق کرده بودند و این آقای کبیری شبانه با دو کامیون بار که یکی قند و شکر بار کرده و دیگری وسایل و جواهرات و اشیاء قیمتی از خود و از غارت به دست آمده از مراغه حرکت می‌کند ولی در سردرود گرفتار می‌شوند. یکی از خان‌ها به نام جمشیدخان اسفندیاری که خود از قدیم‌الایام از خان‌های با نفوذ و دارای نفرات بیش از دویست نفر سوار مسلح بود مطلع شده او را تعقیب می‌کرد و او را با همان کامیون‌ها به مراغه برگردانید و در محلی با چند نفر دیگری نگهداری می‌کردند که پس از تشکیل دادگاه و تشکیلات حکومت مرکزی او را با چند نفر دیگر که از جمله احمد سلاخ و عباسقلی بربری‌پز و دیگران به دار آویختند.

خلاصه صبح روز ۲۲ آذر بود من از خانه بیرون آمدم که به مغازه بروم و چون در این شهر امنیتی هم نبود مغازه‌ها را دزد می‌زد لذا اجناس را به خانه‌ها می‌بردیم و صبح هر روز مختصر از آنها را به دکان می‌آوردیم برای فروش و شبانه به منزل می‌بردیم و این کبیری و پسرعمویش میر حسینی صدر کبیری همسایه خانه ما بودند تا به خیابان آمدم یکی از دسوتانم گفت کجا می‌روی گفتم به مغازه گفت مگر تو نبودی دیروز عصر به ما آن حرف‌ها می‌گفتی؟ گفتم هنوز بی‌خبرم ولی همین‌قدر یکی از همسایه‌ها را دیدم که سرباز بود از سربازخانه گریخته و مقداری مهمات هم همراه خود به خانه خود آورد گفت جریان همان‌طور است کبیری فرار کرده برگرد اجناس را به خانه گذاشته بیا برویم ببینیم که چه باید بکنیم و من همان کار را کردم. اسلحه گرم نداشتیم و هر یک خنجری که داشتیم به کمر بسته رفتیم به طرف چهارراه خواجه نصیر محل سخنرانی روز گذشته در انتهای خیابان طرف غربی چهارراه که آن زمان خیابان بلوری نام داشت ساختمان فرمانداری و شهرداری واقع بود مشاهده کردیم که سه نفر یک پرچم سه رنگ ایران را به دست گرفته مثل اینکه شعار می‌دهند ما به سرعت تمام خودمان را به آنجا رسانیدیم دیدیم که اینها می‌گویند زنده‌باد پرچم سه رنگ ایران و چند نفر دیگر به آنها ملحق شدند و در بالای بالکون فرمانداری چند نفر ایستاده بودند و یکی از آنها یک تنفگ برنو به دست داشت معلوم بود که ضدّ توده بودند در این حال تقریباً جمعیت به ۱۵ نفر رسید و سر و صدا بیشتر شد. ناگهان دیدیم که چهار نفر از سرسپرده‌های توده سر رسیدند که غرق در فولاد بودند به این معنی هر یک دارای یک قبضه تفنگ برنو و نیم‌تنه‌ی اینها قطار فشنگ. فقط یکی به نام مهدی خیاط بود دست‌خالی بود. به این مردم حمله کردند و آن کسی که پرچم ایران به دست داشت گرفتند و بر زمین انداخته پرچم پاره و چوبش را خورد کردند شروع به کتک زدن مردم اطراف شدند با لگد و قنداق تفنگ می‌زدند و مردم هم فریادشان بلند بود ولی کاری نمی‌توانستند بکنند و ما دو نفر هم به روی همدیگر نگاه می‌کردیم ولی کاری از ما ساخته نبود که یک مرتبه دیدیم که سه نفر از دوستان که هم‌محلی ما بودند و خیلی قوی بودند رسیدند از ما وضع را جویا شدند. ما خلاصه شرح دادیم اینها گفتند از شما می‌خواهیم که از ما پشتیبانی کنید ما به اینها حمله می‌کنیم ما گفتیم که خنجر به همراه داریم شما از پشت سر به اینها حمله کنید نترسید به یاری خدا از شما دفاع می‌کنیم. هر یک از اینها یکی از تفنگداران را قصد کرده آنها را گرفتند و بر زمین انداختند و ما هم خنجر به دست داشتیم بالای سر آنها قرار گرفتیم و تهدید کردیم که اگر تفنگ‌ها را رها نکنید می‌کشیم. لذا دست از اسلحه برداشته این دوستان تفنگ‌ها را به دست گرفته ولی آنها را بعد از کتک‌کاری رها کردیم و چند نفر که دوره‌ی سربازی هم دیده بودند و همان شب از پادگان مهمات آورده بودند تنفگ‌ها را تحویل گرفتند و خواستند با همین حال به سوی مقرّ فدائیان توده حمله‌ور بشوند. آنها تیراندازی نمودند و آن کسی که در بالکن فرماندار بود پایین آمد که جمعاً چهار تفنگدار یکجا جمع شدند و با آنها مقابله کردند و ما در وسط این دو گروه مانده بودیم و از هر طرف گلوله می‌آمد ولی به خواست خداوند عالم به کسی آسیب نرسید ولی فدائیان چون پشتوانه‌ی مردمی نداشتند از دیوار پشت مقرّ که باغات بود پا به فرار گذاشته دیگر گلوله‌ها خاموش شد و مردم هم از خانه‌ها بیرون آمده به همان خیابان سرازیر شده جمعیت در خیابان موج می‌زد از آنجا به طرف چهارراه خواجه نصیر که کلوپ جوانان توده بود آمدیم عده‌ای درب کلوپ را شکسته از پله‌ها بالا رفته ولی کسی در آنجا نبود. تمامی دفاتر و تشکیلات را از پنجره‌ها بیرون ریخته و مقداری هم اسلحه کمری و مهمات بود به غارت بردند و از آنجا به طرف شهربانی یورش بردیم پاسبانی در جلو در کشیک می‌داد به سر وقت او رسیدند. او به نام معروف احمد چرچیل می‌گفتند چنان برق‌آسا بر وی تاختند نگذاشتند که تیراندازی کند او را کتک زدند و اسلحه را گرفتند و چند نفر هم داخل بود همه را کتک زدند امّا نکشتند ولی همه‌ی لوازمات و اسلحه هر چه بود به دست مردم افتاده و غارت شد. پس از آن کمیته را به تصرف در آوردند و یک عده را که از اطراف برای اخاذی در آنجا زندانی کرده بودند آزاد ساختند و سپس به زندان شهربانی رفته هر چه بود به تصرف آورده و زندانی‌های سیاسی را آزاد کردند و بدین وسیله کلیه شهر تحت اختیار نیروهای مردمی قرار گرفت و بعد از آن به خانه‌ی بعضی از سران توده رفته و غارت کردند و ظهر همان روز چند نفر را که خیلی ظلم کرده بودند کشتند و افراد دیگر را از مخفی‌گاه‌ها به دست آورده و دستگیر و روانه‌ی زندان ساختند تا محاکمه شوند مطلب جالب اینکه یک نفر بود به نام وثوق‌الدیوان که از سرسپرده‌ها بود و دو تا دختر هم داشت اینها در بعضی از مجامع عمومی حاضر شده سخنرانی هم می‌کردند و از جمله سخن‌های اینها که زبان به زبان مردم هم می‌گشت این بود که می‌گفتند شیر درنده نر و ماده ندارد همه باید در میدان‌ها قرار بگیریم. یک مرتبه مردم به فکر دستگیری این وثوق و دخترهایش افتادند خانه ایشان که در اوایل کوچه گلاسلوق مراغه بود رفتند و درب خانه را شکسته وارد خانه شدند دخترهای او در راهرو پشت‌بام مخفی شده بودند گرفتند به سراغ پدرشان افتادند آنها گفتند که در خانه پیر است دیگر ما را نکشید به همین جهت آنها را قدری ادب کرده به سراغ خود وثوق‌الدیوان به سوی خانه پیر راه افتادند ….

* در مورد تاریخ معاصر مراغه ر ک به: یونس مروارید، مراغه «افرازه رود»، تهران، مؤلف، چاپ دوم، ۱۳۷۲٫

درباره‌ی روابط عمومی موسسه تاریخ و فرهنگ دیار کهن

همچنین ببینید

پیشه‌وری صدر فرقه

سید جعفر جوادزاده خلخالی (پیشه‌وری) فرزند جواد در سال ۱۲۷۲ شمسی در قریه زیوه (زاویه …