مبارزات مرحوم حجه الاسلام حسنی با ایادی حزب توده*
حزب توده در اوج قدرت کمونیستها در آذربایجان، انتخاباتی به راه انداخته بودند و در روستاها به نفع کاندیداهای حزب توده[۱] و حزب دموکرات رأیگیری میکردند. کاندیداهای کردها و ترکهای وابسته به این دو حزب، آقایان: قاضی محمّد، آزاد وطن، عظیما و چند نفر دیگر بودند که از میان آنها بایستی شش نفر برگزیده میشدند. زروبیگ و اطرافیانش به مردم فشار میآوردند تا به کاندیداهای مورد نظر آنها رأی بدهند، چون خود او همانطوری که قبلاً گفتیم از وابستگان و سرسپردگان حزب توده و حزب دموکرات آذربایجان بود. در این هنگام، چون من خواندن و نوشتن بلد بودم، از طرف مردم و ریشسفیدان روستا انتخاب شدم تا رأی آنها را روی برگ کاغذ بنویسم، بنابراین رأی حدود ۷۰- ۸۰ نفر را به جای کاندیداهای شرکتکننده، اسامی مبارک خداوند تبارک و تعالی و پنج تن آل عبا را نوشتم. الله، محمّد، علی، فاطمه، حسن و حسین (ع)، تا اینکه دو تن از عناصر حزب توده به نام حسین بختیاری و سیفالله عزتدوست- که از نزدیکان زروبیگ هم بودند و صندوق انتخابات را آنها اداره میکردند- آمدند. ناگهان حسین بختیاری متوجه موضوع شد. در حالی که رأی یک نفر دیگر را روی کاغذ نوشته بودم و میخواستم به صندوق بیندازم، او جلو آمد و دستم را گرفت، کاغذ را باز کرد، دید اسامی الله و پنج تن آل عبا است. بیدرنگ سیلی محکمی به صورتم زد. من نیز بیجواب نگذاشتم و یک سیلی به بنای گوشش فرود آوردم. او کلت خود را روی شقیقهام گذاشت. در آن ایام حدود ۱۶- ۱۷ ساله و جوان بلند قد و قوی هیکلی بودم و اگرچه او قویتر از من بود، امّا بدون اینکه فرصت را از دست بدهم، چون مسلح بودم و یک اسلحهی ده تیر به همراه داشتم، فوری اسلحهام را مسلح کرده، به سر و کلهی او نشانه گرفتم. ریشسفیدان که در قهوهخانه حاضر بودند، نزدیک آمدند و ما را از هم جدا کردند. مصمم بودم اگر او تیراندازی کرد، من هم ماشه را بچکانم، امّا اینطور نشد.
مردم و ریشسفیدان که از ماجرا خبر نداشتند، خطاب به بختیاری میگفتند چرا این کار را کردی؟ مگر او چه گناهی مرتکب شده است؟ او هم چیزی نمیگفت. به راستی مقداری ترسیدم از اینکه شاید اینها مرا بکشند و موضوع برای مردم روشن نشود و خونم به هدر رود. از این رو خطاب به مردم واقعیت را گفتم و به افشای عدم صلاحیت آنان پرداختم و تأکید کردم که رأی دادن به اینها خلاف شرع مقدس است و اینها خائن به کشور و ملتاند و حتی قتلشان واجب است. چند نفر بلند شدند و مانع ادامهی صحبت من شدند تا غائله را ختم نمایند. در این هنگام بختیاری به همراه به اصطلاح رأیگیرندگان، از قهوهخانه بیرون رفتند و صندوق را هم با خود بردند. حاضران بلند شدند و اطرافم را گرفتند. بعضی خوشحال بودند، گویا حرف دل آنها را گفته بودم، بعضی دیگر هم اگرچه با کارم موافق بودند، ولی از جهت دیگر ناراحت بودند و میگفتند این برخورد مناسب نبود و آنها به هر حال میهمان روستای ما بودند و از این حرفها. چند نفر تا خانه همراهم شدند و مرا به مادرم تحویل دادند.
در خانه وقتی تنها شدم، به فکر و تأمل فرو رفتم و دریافتم که انصافاً اکثریت مردم در این راه با من موافقند و به علاوه مرا به عنوان یک طلبه و روحانی قبول دارند و احترام میگذارند و این برای من در آن شرایط حساس، بسیار ارزشمند و قوت قلب بود. با خود عهد و پیمان بستم، هرگز با این افراد کنار نخواهم آمد، حتی اگر منجر به ریخته شدن خون مغزم شود. با خود حدیث نفس میکردم که ای کاش همانجا آنها را میکشتم تا برنامهی انتخابات به هم میخورد و ایادی حزب توده و دموکرات به اهداف پلیدشان دست نمییافتند. چند ساعتی در همین افکار و خیالات غوطهور بودم که ناگهان دقالباب شد، پشت در رفتم، معلوم شد کدخدای روستا همراه چند نفر معمرین برای وساطت آمده بودند. گفتند باید اسلحه را کنار گذاشته و همراه ما بیایی تا شما را با آنها آشتی بدهیم. گفتیم: چون شما بزرگ روستا هستید و احترامتان لازم است تنها به خاطر شما میآیم و آشتی میکنم، امّا هرگز تسلیم افکار انحرافی و ظلمهای آنان نخواهم شد، به علاوه اسلحه را هم کنار نخواهم گذاشت و همراه خود خواهم آورد.
ساعتی از شب گذشته بود که مرا به خانهی کدخدا بردند. وقتی وارد شدم، پیش از من بختیاری و همراهانش نشسته بودند؛ چون مرا دیدند پشت به من کردند. حاضران خطاب به آنان گفتند این کار خوبی نیست. جواب دادند: «نه، او نجس شده است». در جواب گفتم: «خودتان نجس هستید، افکار و عقاید و تشکیلاتتان همه نجس است و…»
مجلس آشتی دوباره به هم خورد و از کنترل خارج گردید. چند نفر، آنها را از مجلس بیرون بردند و تعدادی هم مرا به منزل آوردند.
در زندان زروبیگ
شب در خانه خوابیدم. آن روزها در باغ مقداری هیزم جمع کرده بودم و قرار بود آنها را به ذغال تبدیل کنم؛ فردا صبح بدون اینکه اسلحهام را بردارم، روانهی باغ شدم. جوان بودم و موضوع را چندان جدی نگرفتم. خیال میکردم دیگر غائله تمام شده است. مشغول کار شده بودم که ناگهان خود را در محاصرهی ۱۱ نفر مرد مسلح یافتم. اینها از اجیرشدگان زروبیگ بودند که از روستای کوکیا (محل اقامت زروبیگ) آمده بودند. کوکیا در اصل ملک شخصی یک نفر به نام افشار بود که زروبیگ آنجا را به زور سرنیزه و قلدری از او غصب کرده بود. این افشار الآن خودش فوت کرده، ولی پسرش زنده است و در کشور سوئد زندگی میکند. به هر حال فهمیدم که همان شب، بختیاری ماجرا را به زروبیگ خبر داده و او دستور دستگیری مرا صادر نموده است.
ساعت ۹- ۱۰ صبح بود که مرا گرفتند و به کوکیا، نزد زروبیگ بردند. وقتی وارد حیاط بزرگ محل اقامت او شدم، دیدم زروبیگ کدخداها و ریشسفیدان اکثر روستاهای عجمنشین را احضار کرده تا به نفع حزب دموکرات آذربایجان از آنها رأی بگیرد. آنها در اتاق بزرگی نشسته بودند و زروبیگ برایشان صحبت میکرد. منتظر ماندیم. بعد از پایان جلسه، شرکتکنندگان بیرون آمدند و اتاق خلوت شد. مرا به حضور زروبیگ بردند. او مرا نمیشناخت، به زبان کردی از تفنگداران پرسید: «آن جوان دیروزی همین است؟» گفتند: «بلی آقا! همین باباست». با کمال تکبر و عصبانیت خطاب به یک نفری که در کنارش نشسته بود و به نظرم میر غضبش بود گفت: «کامیرخان رابه». یعنی بلند شو و گوش و بینی این بابا را ببر. در این وقت آن شخص مرا به همراه تفنگداران از اتاق خارج کرد و در سمت شمال حیاط به طویلهی اسبان آورد. طویله بسیار بزرگ بود، جلوی پنجرهی آن ستونی قرار داشت. ریسمان محکم و ضخیمی آوردند. پشتم را به ستون چسباندند و یک ستون چوبی دیگر به اندازهی خودم نیز آوردند و آن را هم در سمت جلو قرار دادند و این دو ستون را با طناب خیلی محکم به هم بستند و در واقع من در میان این دو ستون بسته شدم و هیچگونه قدرت حرکت نداشتم.
تا اینجا چشمانم باز بود و همهجا را میدیدم. چنانکه دیدم یک مسلسل برنو ۲۰ تیر با تکتیرانداز آوردند و از بیرون جلوی پنجره در حالی که سر لولهاش به طرف من بود، برپا کردند. وضع به گونهای بود که من شهادتین خود را گفتم. وقتی به شهادت ثالثه رسیدم، اشک از چشمانم سرازیر شد، زیرا ناخودآگاه مظلومیت حضرت امیرالمؤمنین (ع) در ذهنم تداعی شد. آنها خیال کردند من از ترس کشته شدن گریه میکنم، ولی خدا را شاهد میگیرم اصلاً از این جهت کوچکترین احساس ترسی نداشتم. حتی وقتی آمدند چشمانم را ببندند، گفتم نبندید میخواهم گلولههایی را که به بدنم اصابت میکند با چشمان خود مشاهده کنم، امّا آنها به حرفم گوش ندادند و بستند. چند لحظه به همینگونه گذشت، گفتند زروبیگ خودش میآید. لحظاتی بعد او همراه چند تن وارد طویله شد، فوری دستور داد چشمانم را باز کردند. رو به من کرد و گفت: «مرا میشناسی؟» گفتم: «بلی» گفت: «مثلاً» گفتم: «شما زروبیگ هستید». گفت: «زروبیگ را میشناسی؟» گفتم: «بلی، زروبیگ بهادری، که الآن رئیس حزب دموکرات در منطقهی به اصطلاح اربیلستان است»، نام خانوادگی او بهادری بود لولهی تفنگش را درست روی پیشانیام گذاشت. همهجای بدنم بسته بود و نمیتوانستم تکان بخورم، شهادتین خود را تکرار کردم و بدین وسیله برای کشته شدن اعلام آمادگی نمودم. منظورم این بود که خیال نکنند از مردن میترسم.
یکی از همراهان زروبیگ، شخصی به نام «ملا محمدتقی ارباب روستای دولاما» بود. او مسؤول به اصطلاح امور مالی زروبیگ بود و از مردم به زور سرنیزه پول میگرفت و به او میداد. در منطقهی ما به اینجور آدمها «آشا» میگویند. بعضی هم آنها را پادوچی یا نوچه صدا میکنند. به هر حال او یواشکی دست زروبیگ را گرفت و اسلحه را پایین آورد و خطاب به او گفت: «آقا این جوان را میشناسی؟ کشتن او به هیچوجه به صلاح شما نیست. او در میان مردم به عنوان یک جوان مذهبی، اهل نماز، روزه و… مطرح است و خانوادهاش هم سرشناس و مورد احترام میباشد. اگر به او صدمهای برسد در میان مردم مورد غضب و کینه قرار خواهی گرفت و هیچکس به کاندیداهای شما رأی نمیدهد. به علاوه الآن که من داشتم میآمدم، مادر او را دیدم که از روستای خود به اینجا میآمد تا سراغ پسرش را بگیرد و…»
وقتی این خبر را شنیدم، خیلی متأثر و ناراحت شدم، پیش خود گفتم مبادا یک وقت عاطفهی مادری سبب شود او بیاید و از اینها خواهش و التماس کند. بعدها فهمیدم وقتی مادرم خبر دستگیری مرا شنیده، از بزرگآباد تا کوکیا که حدود ۶- ۵ کیلومتر است با پای پیاده میآید و خواهر زروبیگ به نام جمائیل بهادری را واسطه قرار میدهد. او هم به برادرش تأکید میکند که حسنی اهل نماز و روزه است و در میان مردم محبوبیت دارد. کشتن او صلاح نیست. جمائیل قبلاً مدتی در روستای ما ساکن بود و مادرم را خوب میشناخت. مجموع اینها سبب شد تا زروبیگ یک مقدار کوتاه بیاید و به محمدتقی ارباب گفت: «خوب حالا چکار کنیم؟» او گفت: «بهتر است او امشب اینجا بماند، شب یا فردا صبح یک جلسهای با حضور چند نفر از نزدیکان تشکیل بدهید و تصمیم نهایی در مورد او در آن مجلس گرفته شود». زروبیگ این پیشنهاد را قبول کرد و از طویله خارج شد.
حدود ۲۴ ساعت در این زندان اسیر بودم. خدا میداند این تفنگچیها چه شکنجههای روحی و جسمی که به سرم نیاوردند. گاهی با اسلحه، گاهی با چاقو تهدیدم میکردند. یک بار میر غضب آمد و گفت که حکم اعدام تو صادر شده است و تو را با این دستهایم خفه خواهم کرد. انواع اهانتها و تحقیرها در حق من روا داشتند که انسان از تصور آن شرم میکند. هنگام عصر، یکی دو ساعت از وقت ناهار گذشته بود که دیدم ملا محمدتقی خودش برایم غذا آورد. به نگهبانان گفت طناب را باز کنید. غذا را داد و رفت. بعد از غذا، تفنگچیان دوباره مرا به ستون بستند. هنگام تعویض که نگهبان جدید میآمد، هر کدام نسبت به ذوق و سلیقهی خود اهانت و شکنجه میکردند. حتی یکی از نوکران زرو به نام محمّد شریف، وقتی وارد طویله شد و نزدیک آمد، بدون اینکه حرفی بزند، آب دهان به صورتم انداخت، به طوری که تمام صورتم را گرفت و از آنجا به تدریج به روی ریش و لباسهایم ریخته شد. این یکی دیگر خیلی برایم غیر قابل تحمل، شکننده و سوزانندهتر بود؛ امّا دستم بسته بود، و کاری نمیتوانستم بکنم.
شب شد، دو نفر زندانی دیگر را که از اکراد بودند آوردند. مرا نیز از ستون باز کردند. آن دو در گوشهای خزیدند و خوابیدند. من نیز نماز مغرب و عشا را خواندم، حتی نماز شب را هم در این وقت خواندم چون خسته و کوفته، از صبح به طور ایستاده به ستون بسته شده بودم و میدانستم اگر بخوابم برای نماز شب بلند نخواهم شد. در گوشهای دراز کشیدم و همان لحظه خواب چشمانم را گرفت. صبح وقتی بیدار شدم، هوا روشن شده بود. حدود نیم ساعت به طلوع آفتاب مانده بود که فوری نماز صبح را به جا آوردم. بعد متوجه شدم آن دو زندانی کُرد که دیشب آورده بودند، نیستند و از زندان فرار کردهاند. با اینکه دو نفر نگهبان هم آنجا بودند و در طویله را هم بسته بودند. هنگامی که نگهبانان متوجه ماجرا شدند از ترس اینکه مورد مؤاخذه و توبیخ قرار بگیرند، مرا متهم به فرار آنها کردند. در حالی که مطلب روشن بود و خودشان غفلت کرده بودند، یا اصلاً شاید همهچیز صحنهسازی و دروغ بود و اینها فیلمبازی میکردند و میخواستند بدین وسیله پروندهی مرا سنگینتر کنند؟
زروبیگ، یازده نفر را انتخاب کرد تا اینها تکلیف مرا روشن کنند، مبنی بر اینکه محکوم به اعدام بشوم، یا جریمه نقدی به نفع صندوق حزب دموکرات پرداخت نمایم؟ چهار نفر از اینان، شیعه، چهار نفر سنی، ۲ نفر اهل حق (سبیل بیگها) و یک نفر هم مسیحی به نام «بُوغوز» بودند. بوغوز از اهالی روستای «بابارود» در منطقهی مسیحینشین باراندوز چایی بود. او از سران حزب توده به شمار میآمد. پس از بحث و گفتگو، ۵ نفر از این یازده نفر، رأی به اعدام و ۵ نفر دیگر رأی به جریمه نقدی داده بودند. تنها رأی آقای بوغوز مانده بود که سرنوشت مرا تعیین کند. او وابسته به حزب توده بود و در واقع رقیب سیاسی زروبیگ قلمداد میشد، بیشتر تمایل داشت رأی به اعدام من بدهد، امّا اعدام من به عنوان فرد مذهبی به نام زروبیگ تمام میشد و موقعیت او و ایادی حزب دموکرات را در میان مردم تنزل میداد و سبب پیروزی ایادی حزب توده در انتخابات میشد. نمیدانم چه شد که او هم برخلاف اراده و نظر خود، رأی به جریمهی نقدی داد.
بالاخره نزدیک ظهر، حکم نهایی پس از شور و مشورت در جلسهی دیشب و صبح آن روز صادر گردید. به جای اعدام، ملزم شده بودم در ازای آزادی از زندان، مبلغ پانصد تومان به عنوان جریمه به زروبیگ پرداخت نمایم. در آن زمان با این مبلغ میشد یک قصبهی کوچک خریداری کرد. ما با اینکه دارای ملک، باغ، باغچه و اثاثیهی منزل بودیم، امّا اینقدر پول نقد نداشتیم. ریشسفیدان تلاش کردند حدود ۲۰۰ تومان گیر آوردند و من بعد از ۲۴ ساعت اسارت، بالاخره به خانه و زندگی خود بازگشتم. باقیمانده مبلغ هم بعداً با فروش اجناس، اثاثیه و محصولات کشاورزی و دام و طیور بالاجبار پرداخت گردید.
جالب اینکه بعد از مدتی از این ماجرا، غائلهی آذربایجان پایان یافت، تودهایها و دموکراتها فرار کردند و تشکیلات زروبیگ از هم پاشیده و خود نیز به عراق گریخت. البته در این ایام من با چند نفر از افراد مسلح، زروبیگ و نیروهایش را تعقیب کردیم تا آنها را دستگیر کنیم و به دست حکومت مرکزی بدهیم که نشد. چند روزی با آنها در کوهها درگیر شدیم. یک روز در منطقهی «شیخ الله درهسی» به طور اتفاقی با آن نوکر زروبیگ که آب دهان انداخته بود، روبرو شدم. ناگهان از دور دیدم یک نفر جلوی اسبی را گرفته و یک زن هم سوار بر اسب است و از جاده میآیند. وقتی نزدیک شدند دیدم این مرد همان نوکر زروبیگ است. آن صحنهها در ذهنم تداعی شد و مرا عصبانی و تحریک کرد، امّا سعی کردم بر خود مسلط باشم. اسلحه را کشیدم و ایست دادم او ایستاد. به یکی از همراهان گفتم او را تفتیش بدنی کند تا اگر اسلحه و یا چاقویی داشت، بگیرد. معلوم شد چیزی ندارد، فقط سی تومان پول و یک بسته توتون و تنباکو داشت. گفتم: «مرا میشناسی؟» گفت: «نه» گفتم: «دروغ میگویی، خیلی هم خوب میشناسی». ماجرا را گفتم. دیگر نتوانست انکار بکند، سرش را پایین انداخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و شروع به خواهش و تمنا کرد. تصورش این بود که من او را خواهم کشت، چون در میان خودشان رسم اینگونه بود که با کوچکترین بهانه، سر آدمها را مثل مرغ و گوسفند میبریدند. پرسیدم: «این زن کیست؟» گفت: «همسرم است». گفتم: «او خواهر من است و من به خاطر او با تو کاری ندارم. ولی خودت خوب میدانی که اینجا محل خلوت و جای مناسبی برای انتقامگیری است، من اهل انتقام نیستم و تو را به حال خود وا میگذارم». سؤال کردم: «کجا میروید؟» گفت: «روستای کوکیا». چون مسیر ما نیز از همانجا میگذشت، تا مقصد آنها را همراهی کرده، تحویل منزل مادرزنش دادیم.
* خاطرات حجتالاسلام حسنی امام جمعه ارومیه، به کوشش عبدالرحیم اباذری، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۴، صص ۳۲- ۲۵٫
[۱]. حزب توده ایران در سال ۱۳۲۰ ش در حالی که شمال ایران در اشغال قوای روس بود، تأسیس شد. در سال ۱۳۲۶ در پی تخلیه شمال ایران توسط قوای روس و فرار ایادی حزب دموکرات آذربایجان به شوروی، انشعابی در آن رخ داد و تعدادی از اعضا از پیروی حزب کمونیست شوروی سر باز زدند و خواستند به اصطلاح مستقل عمل کنند. بهمن ماه ۱۳۲۷ چند تن از سران سرشناس حزب دستگیر و حزب غیر قانونی اعلام شد. با آغاز نهضت ملی شدن صنعت نفت، این حزب با دو جناح کیانوری و قاسمی مجدداً به فعالیت خود ادامه داد و در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در پشت پرده با ایادی شاه دست همکاری داد که به سقوط دولت مصدق منتهی شد. سال ۱۳۳۳ عدهای از افسران وابسته به این حزب و اعضای سیاسی آن دستگیر و تن به اعتراف دادند و با ایادی رژیم همکاری کردند و از سوابق حزبی خود اعلام تنفر نمودند. در سال ۱۳۵۶- ۱۳۵۰ حزب به تجدید سازمان خود پرداخت و در آغاز پیروزی انقلاب اسلامی از آن حمایت کرد. این ترفندی بود که در میان مردم و ارگانهای انقلاب برای خود جای پا باز کند. تا اینکه در پی توطئهها و شرکت در بعضی کودتاها بر ضد نظام اسلامی، رهبران اصلی این حزب دستگیر شدند و افرادی چون کیانوری و احسان طبری به جاسوسی و تلاش جهت براندازی نظام اسلامی اعتراف کردند و بدین ترتیب حزب توده پس از ۴۲ سال خیانت به ملت و نوکری به اجانب، به حیات ننگین خود برای همیشه پایان داد.