به روایت آیتالله مسلم ملکوتی*
سال ۱۳۲۰ همزمان با فرار رضاخان میرپنج از کشور، قوای اشغالگر متفقین وارد کشور ایران شدند، نیروهای آمریکا و انگلیس از جنوب و نظامیان روسی از شمال، این سرزمین اسلامی را به اشغال خود درآوردند. همانطوری که قبلاً گفتیم این رخداد تلخ مصادف با تحصیل من در سراب بود که بعد از اندکی در همین گیرودار به حوزهی علمیهی تبریز آمدم. آن زمان در حدود ۱۶- ۱۷ سال داشتم و از نزدیک شاهد این اشغالگریهای تأسفبار بودم. یادم هست در سراب، وقت نماز صبح بود، ناگهان طیارهای در آسمان ظاهر شد و در فضای منطقه مانور داد. این امر در آنوقت غیر متعارف بود؛ زیرا مردم تا آنوقت در بالای شهر خود طیاره ندیده بودند. همه هراسناک شدند. همان روز وقتی از منزل بیرون آمدم تا به درس استاد حاضر شوم، دیدم مأموران دولتی خیابانها و محلهها را قرق کردهاند و نمیگذارند مردم از خانهها بیرون بیایند و در محلهها رفت و آمد بکنند. کمی کنجکاو شدم. بعد مشاهده کردم شهر پر از افراد ارتش ایران است. چون بیشتر پرس و جو نمودم معلوم شد، اینها ارتشیان مستقر در مرزهای ایران و روسیه در پادگان اردبیل هستند. وقتی التیماتوم ارتش سرخ روسیه و فرار رضاخان را شنیدند مرزها را رها کردند و به سوی شهرهای مرکزی پا به فرار گذاشتند. مردم سراب تعجب میکردند و میگفتند ارتشیان ایران چگونه این همه راه را طی کردند و در عرض یک شبانهروز از شهرهای مشکین، اردبیل، دشت مغان و اصلاندوز گذشتند و اول صبح هنوز آفتاب نزده خودشان را به سراب رساندند؟ چون از سراب تا اردبیل حدود دوازده فرسخ راه بود.
نیروهای ارتش روسیه از سه محور آستارا، جلفا و خراسان وارد ایران شده بودند، بدون اینکه کوچکترین مقاومتی از سوی نیروهای دولتی ایران اعم از ارتش و ژاندارمری و غیر آن مشاهده بکنند. رضاخان با آن همه ادعاهایی که داشت و همیشه از قدرت نیروهای نظامی خود دم میزد معلوم شد که همهاش حرف و شعار است. خودش هم که تاریخ مصرفش تمام شده بود و با اشارهی انگلیسیها از ایران خارج گشته بود. مملکت، بیصاحب و بلاتکلیف مانده بود و کسی نبود به دفاع از مردم و کشور برخیزد.
تنها مقاومتی که در آن ایام انجام گرفت، مقاومت خودجوش مردم و عشایر منطقهی پارسآباد و مغان بود. آنها با مقدار اسلحهای که خودشان داشتند و تعداد دیگری هم از ارتشیان فراری که در طول مسیر در کوهها و باغها و جاهای دیگر جا مانده بود در حوالی مابین سراب و اردبیل به جنگ با سربازان ارتش سرخ برخاسته بودند. به مدت سه روز در گردنهها و بالای کوههای مرتفع سنگر گرفته و از سرزمین ایران دفاع کرده و در مقابل اشغالگری روسها از خود مقاومت نشان داده بودند. به طوری که میگفتند این مقاومت، سه روز این اشغالگری را به تأخیر انداخت و نیروهای روسیه بعد از سه روز توانستند به سراب وارد شوند. در این میان افرادی هم که به عنوان مهاجر چند سال قبل از آذربایجان شوروی به ایران آمده بودند- که در سراب هم حاضر بودند- به استقبال ارتش سرخ شوروی رفتند. نیروهای روسی که از دو منطقهی آستارا و جلفا وارد آذربایجان شده بودند با پیشروی به سوی مرکز و با پشت سر گذاشتن شهرهای لب مرزی و اشغال شهرهای مهم ارومیه و تبریز، در نهایت در گردنهی شبلی نزدیک تبریز، این دو گروه اشغالگر با هم تلاقی کرده بودند و بدین ترتیب همهی آذربایجان را تصرف نموده از سوی میانه به سمت زنجان حرکت خود را ادامه داده تا به قزوین رسیده و در شرفآباد قزوین مستقر شده بودند.
در آنوقت میگفتند فرماندهی نیروهای ارتش سرخ روسیه را ژنرالی به نام میر جعفر باقراف بر عهده دارد. من بعدها در بعضی کتابها خواندم که این فرد تعداد ۲۵ هزار نفر از مردم آذربایجان را فقط به دستور خودش به قتل رسانده است. مردم آن روزها امنیت نداشتند و در حیرت و سرگردانی به سر میبردند. نمیدانستند که تا چند لحظهی دیگر چه بلایی به سرشان خواهد آمد. وقتی روسها وارد شهرها و روستاها میشدند، اولین کاری که انجام میدادند انبار آرد و گندمهای مردم و انبارهای دولتی را شناسایی میکردند. در آن سال، منطقهی آذربایجان محصول گندم خوبی داشت. روسها همه را به دست خود گرفتند. همچنین تمام نانواییهای شهر را به استخدام خود درآوردند. هیچکس بدون اجازهی آنها حق و جرأت نداشت برای مردم نان پخت کند. بعد که من در همین گیرودارها از سراب به تبریز آمدم و در مدرسهی طالبیه ساکن شدم آنها مقداری آرد به نانوایی میدادند و بقیه را برای خودشان میبردند. جلوی نانواییها غوغا میشد. همانطوری که پیش از این گفتم گاهی من و همحجرهام، مرحوم میرزا جواد نوری، به نوبت بعد از اذان صبح میرفتیم و در صف نان میایستادیم. آخر هم به ما نان نمیرسید و دست خالی برمیگشتیم و با شکم خالی میرفتیم و در درس استاد حاضر میشدیم.
روسها از چند سال قبل برای تصرف آذربایجان برنامهریزی کرده و افراد ویژهای را در راستای تحقق این هدف شوم تربیت نموده بودند که به اینها مهاجرین میگفتند. بعضی از این افراد از خود شهرها و روستاهای ایران انتخاب شده بودند و اینها را چند مدتی در باکو و مسکو آموزش داده بودند، بعضی دیگر هم از آن طرف رود ارس آمده بودند. اینها با فعالیتهای تشکیلاتی گسترده بسیج شده بودند و مسلک کمونیستی را در میان مردم تبلیغ میکردند و رواج میدادند. میتینگ برگزار مینمودند. برنامه ی سخنرانی و جلسات گفتگو تشکیل میدادند. در آن وقت به رئیس اینها «صدر» میگفتند و سرکردههایشان نیز همین میر جعفر پیشهوری و غلامیحیی دانشیان بودند. پس از سه سال وقتی نیروهای روسیه همزمان با نظامیان آمریکایی و انگلیسی، خاک ایران و آذربایجان را ترک کردند، اشغالگران روسی چون برای ماندن آمده بودند، این دو نفر سرسپرده را در جای خود گذاشتند و در آذربایجان، دولت حزب دموکرات تشکیل دادند و اعلان خودمختاری کردند؛ البته حکومت اینها یک سال بیشتر دوام نیاورد. قبل از اینکه روسها از ایران خارج شوند، من از تبریز به قم رفته بودم و در زمان حکومت پیشهوری در آذربایجان نبودم، ولی مسائل و اوضاع را مثل سایر طلاب آذربایجانی دنبال میکردم. در این مقطع، وضع مردم و منطقه به مراتب بدتر و نا امنتر شده بود. مردم اصلاً امنیت جانی و مالی نداشتند. دموکراتها هر فردی را که دلشان میخواست به اندک بهانهای میگرفتند و میکشتند. چنانکه نام پدرم به عنوان فئودال در لیست سیاه آنان قرار گرفته بود. به خاطر اینکه از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود، قرار بود در فرصت مناسب اعدام شود که به لطف خداوند فرصت پیدا نکردند و این کار عملی نشد. در اطراف سراب روستایی به نام «آلان براقوش» است؛ در آنجا اسکندریها بودند و اینها ارباب و خردهمالک بودند و چند پارچه روستا داشتند. چند برادر بودند یکی از آنها به نام امیرنصرت اسکندی در دورهی رضاخان استاندار اصفهان شده بود. آدمهای سرشناسی بودند. ایادی پیشهوری به این روستا حمله بردند و آنها را کشتند؛ یکی از آنها به نام امیرحسینخان فرار کرد، خودش را به تبریز رسانده بود. ولی برادرش به اسم ابراهیمخان را گرفتند و کشتند. اینها آدمهای سرشناس منطقه را اینجور به راحتی قلع و قمع میکردند، معلوم است که به سر مردم عادی چه بلایی میآوردند و چقدر ظلم و ستم و تعدی و تجاوز مینمودند و چقدر آدمهای بیگناه به دست اینها کشته میشدند.
در زمان حاکمیت دموکراتها هیچکس نمیتوانست از جایش تکان بخورد؛ هر کسی میخواست از شهر به روستا یا از شهری به شهر دیگر مسافرت کند بایستی از ایادی دموکراتها جواز میگرفت و الا مسافرت امکانپذیر نبود و در بین راه دستگیر میشد و انواع و اقسام پیامدهای ناگوار به همراه داشت و شاید برای همیشه به سرنوشت نامعلومی گرفتار میشد و جزء مفقودین در میآمد.
در طول چهار سالی که آذربایجان در اشغال روسها قرار داشت، چه ایامی که خود روسها بودند و چه یک سال آخری که سرسپردههایشان (پیشهوری و غلامیحیی) به عنوان حزب دموکرات و حزب تودهی آذربایجان حاکمیت پیدا کردند، تهاجم فرهنگی گستردهای را بر ضد دین، مذهب و فرهنگ و آداب و رسوم مردم به راه انداختند و به نشر افکار کمونیستی اقدام کردند. در مقابل، روحانیت منطقه و مردم متدین نیز از پای ننشسته بودند. به ویژه روحانیون هرگز سکوت نکردند. بر منبرها و در محافل و مجالس عمومی و خصوصی به دفاع از حریم اسلام و تشیع پرداختند. در روستای ما مرحوم آمیرزا عبدالله حقی بر ضد اینها فعالیت داشت؛ به منبر میرفت و لحظهای سکوت نمیکرد. در تبریز مرحوم آیتالله شهیدی و آقای شریعتمداری و آقایان خسروشاهیها و مرحوم دوزدوزانی بودند و در مقابل کمونیستها واقعاً ایستادگی نمودند و به مردم ایمان و امید میدادند.
البته اینها یک سری کارها و فعالیتهای ناشیانهای کردند و در واقع با دست خود گورشان را کندند. در یک اقدام احمقانه آمدند به طور مستقیم با دین و مذهب مردم در افتادند و به اصطلاح خواستند خداستیزی کنند. روایتی از امام صادق (ع) است که میفرماید: «الحمدلله الذی جعل اعدائنا من الحمقاء». شکر و سپای خدای را که دشمنان ما را از احمقان قرار داد. اینها با همهی قدرت و امکانات و اطلاعات سرّی، نتوانسته بودند مردم آذربایجان را درست بشناسند و اگر هم میشناختند خودشان را به نفهمی زده بودند. مردم آذربایجان در تعصب و غیرت دینی و عشق به ولایت و امامت اهل بیت (ع) سرآمد بودند و هستند. از این رو، در طول این چهار سال با اینکه تمام امکانات را در اختیار داشتند و حاکم علیالاطلاق هم بودند، ولی نتوانستند یک قدم با موفقیت بردارند؛ بنابراین وقتی در تاریخ ۹ ذیحجهی ۱۳۶۵ برابر ۱۳ آبان ۱۳۲۵ خبر رحلت آیتالله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی به گوش مردم آذربایجان رسید بیاختیار سرتاسر این سرزمین اعم از شهر، روستا، قصبه و هر جایی که کلبهای به چشم میخورد به طور خودجوش سیاهپوش گردید. مردم سراسیمه به خیابانها ریختند، بدون اینکه از هم دیگر خبر داشته باشند، برنامهریزی کرده باشند؛ پرچم عزا از سردر خانهها و مغازهها آویزان شد. اینجا بود که دیگر کنترل از دست دموکراتها خارج گردید. معروف است در آذربایجان به همین خاطر چهل روز مجلس عزا برای آن مرجع بزرگ برگزار شد. به علاوه این ایام مصادف با ماه محرم نیز بود که به طور طبیعی دامنهی قیامها، اعتراضات و درگیریهای پراکندهی مردمی با کمونیستها را نیز شدت بخشید. ناگهان سردمداران حزب توده و حزب دموکرات دیدند بعد از چهار سال تکاپو و جانکندن کوچکترین جایگاه در میان مردم ندارند. پس از مشورت با سران خود در باکو و مسکو پا به فرار گذاشتند و رفتند.
اینکه میگویند و مشهور شده است محمدرضا شاه آنها را از خاک ایران بیرون کرد و یا ارتش ایران آنها را به شکست و فرار واداشت دروغ محض است. این مردم مسلمان بودند که تن به حاکمیت کمونیستها ندادند و در حقیقت بدین ترتیب آنها را شکست دادند و از سرزمین خود بیرون راندند. اصلاً نیروهای ارتش ایران پس از گذشت سه روز که کمونیستها منطقه را تخلیه کردند و فرار نموده بودند، تازه وارد شهرهای آذربایجان شدند و مراکز دولتی و پادگانها را که در اختیار مردم بود، از آنها تحویل گرفتند و در آن استقرار یافتند. در این ایام که حکومت دموکراتها سقوط کرده بود و حکومت مرکزی هم هنوز مستقر نشده بود فقط قشر روحانیت بود که در میان مردم حرف اول و آخر را میزد و مردم نیز با تمام وجود از آنها تبعیت میکردند؛ زیرا عملکرد آنان طوری بود که مردم از اعماق جان به آنها اعتماد پیدا کرده بودند.
به نظر من روحانیت آذربایجان در این شرایط حساس، نقش تاریخی خود را به خوبی ایفا کرد؛ که در اینجا من فقط به یک مورد اشاره میکنم. در آن ایامی که سران و دستاندرکاران اصلی حزب توده و دموکرات فرار کرده و از ایران خارج شده بودند، در این میان تعدادی فریب خورده و آدمهای ضعیفالنفس و فرصتطلب که با آنها همکاری کرده بودند توسط مردم شناسایی و دستگیر شده بودند؛ اگر موضعگیری صحیح و صریح روحانیت نبود همهی این افراد به دست مردم خشمگین و افراد تندرو و احساساتی به دار مجازات آویخته میشدند و دوباره کشت و کشتار و حمام خون به راه میافتاد؛ ولی روحانیت مناطق با درایت و مدیریت قوی و معقولانه مانع از این فجایا شد. روحانیون، مردم را به صبر و تحمل و عفو و اغماض فرا خواندند و آنها را که واقعاً سادگی کرده و فریب خورده بودند مورد عفو و بخشش اسلام قرار دادند. اگرچه در گوشه و کنار، مواردی هم از این قبیل امور و به دور از چشم روحانیون انجام گرفته بود، امّا تا جایی که قدرت و نفوذ داشتند در مقابل اینگونه امور خودسرانه و هرج و مرج ایستادند. این موضعگیری اگرچه بعضی افراد تندرو را موقتاً ناراحت کرده بود، ولی در درازمدت تأثیر خوبی در اذهان مردم گذاشت و آنها عملاً دیدند که روحانیت با کسی غرض شخصی ندارد، بلکه در پی اجرای احکام اسلامی است و در هیچ شرایطی از آن کوتاه نمیآید.
شبیه این ماجرا در آغاز پیروزی انقلاب اسلامی نیز تکرار شد؛ عدهای از جوانان تندرو که اغلب از اعضای سازمان مجاهدین خلق و مجاهدین انقلاب اسلامی بودند و اسلحه به دستشان افتاده بود، میرفتند به بهانهی اینکه فلانی در ساواک بوده یا عضو حزب رستاخیز است، میگرفتند و اذیت میکردند و احیاناً محاکمه و اعدام مینمودند یا بعضی از بازاریان محترم را به جرم سرمایهداری و فئودال به محاکمه میکشیدند و مصادرهی اموال میکردند. در این مقطع نیز تنها قشری که در مقابل این خودسریها ایستاد، روحانیت متعهد بود که در این خصوص در بخش رخدادهای انقلاب به طور مفصل سخن خواهم گفت.
* خاطرات آیتالله مسلم ملکوتی، تدوین عبدالرحیم اباذری، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۵، صص ۸۴- ۷۶