بسیج خلخالی(۱۳۷۴ ـ ۱۲۹۷)
به کوشش: محمد تقی سبکدل
محمّدقلی بسیج فرزند علی مشهور به «بسیج خلخالی» در سال ۱۲۹۷ شمسی در شهر خلخال از توابع استان آذربایجانشرقی دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خود فرا گرفته و سپس دوره ادبی را در مدرسه دارالفنون تهران به پایان میرساند. (سیدمحمدمسعود نقیب، ۱۳۷۹: ۵۶۹)
بسیج خلخالی از آغاز جوانی به سرودن شعر و شاعری پرداخته است و اشعار بسیار دلنشین و وزین دارد. ایشان علاوه بر شعر و شاعری در سیاست هم دستی داشته است و در دوره بیست و چهارم مجلس شورای ملّی نماینده مردم خلخال بود. از او آثاری به یادگار مانده است که بعضی از آنها چاپ و انتشار یافته است که ازجمله: کلیات دیوان، کیست شاعر و چیست شعر، آزاده پاریس، آئین پرستاری، امیرکبیر از مطبخ تا مسلخ، کیمیای هستی، از خلخال تا واشنگتن، حماسه خاوران، میراث قرون، گل بیشرم و…
بالاخره بسیج خلخالی در سال ۱۳۷۴ شمسی به دیار باقی شتافت، امّا اشعار بسیاری از آن شاعر در مورد شکوه و سرافرازی وطن سروده شده است که از جایگاه والا و ممتازی برخوردار است.
ستاد استقلال
من آن خاک بلاخیز، بلاگردان ایرانم
من آذربایجانم، پرورشگاه دلیرانم
بگو با خصم من گر بگسلد زنجیر چرخ از هم
مرا از جان ایران نگسلندد عهد و پیمانم
بگو با خصم من تاریخ عالم را به دقت خوان
که دانی من پدیدآورنده تاریخ ایرانم
من از چنگیزیان مشت فراوان خوردم و اینک
نه چنگیز است و نی مشتش، من آن دیرینه سندانم
***
من از سُمّ ستور لشکر ترکان عثمانی
لگدها خوردم و نگذاشتم گردی به دامانم
من آذربایجان لایموتم، من نمیمیرم
اگر ایران ما جسم است، من در جسم او جانم
من اندر سخت جانی شهرهه دنیای دیرینم
تو پنداری مجارستانم و چین و لهستانم
برای من محبتّ افسون همی خوانی نمیدانی
که خود من کهنه پیر دیرم و استاد دستانم
***
من آذربایجانم، بیشه آزاد شیرانم
بگو با روبهان، بازی مکن با نره شیرانم
هنوز اندر فراق یوسفِ افتاده بر چاهم
پی گم گشته خود همنوای پیر کنعانم
بگو با ماهیار دل به مهر دیگران بسته
کجا خائن سر سالم برد از خمّ چوگانم
***
به بند و بند جانم رشته تار و پود این پرچم
نخستین روز تکوین جهان جولای کیهانم
من امضا کردهام منشور استقلال ایران را
به خون خاک خود کان موجها دارد به شریانم
در آن یک سال ماتم را ز هجر مادر میهن
تو غافل بودی و خون میچکید از نوک مژگانم
***
به چندین حرف هذیانی، بافسونم چه میخوانی
مگر من، ای حریف خیرهسر، طفل دبستانم
به بزم عیش خسرو دست ساقی جام زرینم
به رزم خصم میهن دست نادر تیغ عریانم
من آذربایجانم، مهد زرتشت بهی کیشم
صمیمی پاسدار دودمان آن سامانم
***
به وادی های حکمت باغبان گلشن رازم
به پیران طریقت، من طریق آموز عرفانم
من آذربایجانم، خاک شمس الحق تبریزی
بر پیر خرد استاد افلاطون و لقمانم
چو سلمان در لوای دین مرسل احمد خاتم
به حقانیّت مولا علی پرورده ایمانم
***
من اندر قله قاف وطن عنقای آزادم
تو ایدون میفریبی تا کشانی کنج زندانم
من آذربایجانم، لقمه چرب و گلوگیرم
به کام دوست چون شهدم به حلق خصم استخوانم
***
من آن کوه دماوند به ظاهر سرد و خاموشم
به باطن ز آتش غیرت چنان کوه خروشانم
بگو اندیشه وصل مرا بر گور خواهی برد
چرا که، من اسیر تار زلف موی جانانم
به دریای صفا و صلح چون قوی سبک سیرم
به گرداب مهالک اژدر کوبنده طوفانم
گمان بردن به مکر چند تن جاسوس هر جائی
توانی دور از ایران سازی و رسم نیاکانم
من از فرمان پذیران و شهنشاهان این کشور
نگهدارنده دیهیم و تخت و تاج و کیهانم
***
از این منزل مهنا، داری ار بر مردم خود ده
به جای آنکه میخوانی چنین با وعده مهمانم
***
لیلاج
باز آذر زد به جانم، یاد آذربایجان شاد زی ای مردم آزاد آذربایجان داغ باطل بر سطور دفتر عشاق زد پایداریهات ای فرهاد آذربایجان شهسونهای غیورت مرزداران دلیر آفرین بر مرزدار راد آذربایجان لرزه افتد هر زمان اندام آن شیران نر عزم نخجیر ار کند صیاد آذربایجان پیکری کان پر ز خون پاک ایرانی بود کی شود غافل، دمی، از یاد آذربایجان یاد آذربایجان آذر زند بر جسم و جان ز آنکه از آذر شده ایجاد آذربایجان مات شده در عرصه شطرنج لیلاج حریف دست تا بر مهره زد نرّاد آذربایجان کاوه با ضحاک جانی آنچه در تاریخ کرد بار دیگر سر زد از حدادّ آذربایجان چمن بنات النعش از هم بگسلد زنجیر چرخ برکشد از سینه گر فریاد آذربایجان سالها غفلت شد از آبادیت غمگین مباش بعد از این باید شوی آباد آذربایجان بهر دفع خون فاسد از ورید خائنین باز کن قیفال ای فصاد آذربایجان |
ایران ما
یکی شیر در قاره آسیا که آن میهن ایزد آباد ماست سرافراز مامی که طی قرون ز چندین سیهکار پیرامنش ز پستان او آنکه نوشیده شیر بسی مرد پرورده دامان او از اعماق ظلمت سرای قرون نظر کن دمی بر کُتب خانهها نگارنده ز آثار این مام پیر خردروشن از نور عرفان اوست یلان پرورانیده در دامنش بسی نامور ز او این مام پاک گریزان ز نورش صف اهرمن ورق در ورق سینه پر داستان نداده به بیگانه یک دم امان بسی بخت برگشته از راه کین سرشماندهچونگویدرچنبرش بلی این نیا خاک ایران ماست ستانیم دفتر نگاران او که در رزم و پیکار با اهرمن ایا مادرا، تا ابد شاد زی آلهی بجان و دولت غم مباد آلهی که تا مهر در آسمان نه بینی گزند از بد روزگار |
یله داده بر نقشه جغرافیا |