ستارخان سردار ملی
قهرمان انقلاب آذربایجان[۱]
از عبدالحسین نوایی
ستارخان
کسی که بیش از همه در تاریخ انقلاب تبریز دخالت داشت و حقاً باید برگشت مشروطه را نتیجهی شجاعتهای وی بدانیم ستارخان است.
وی اصلاً از اهالی قراجهداغ یعنی ناحیهایست که امروزه ارسباران خوانده میشود، مردی عامی و به کلی بیسواد بود اما شجاعتی زایدالوصف داشت و جزو لوطیان محلهی امیرخیز یکی از محلات بزرگ تبریز به شمار میرفت.
تاریخ لوطیگری در ایران سابقه دور و درازی دارد، در روزگار قدیم این دستجات قدرتی فراوان و رسومی خاص داشتند و به اسامی مختلف عیاران، جوانمردان و اهل فتوت و فتیان خوانده میشدند. وقتی به خاطر بیاورید که یعقوب لیث صفار نیز از این جمع بود قدمت این اصول برای شما واضح خواهد شد، خصوصیات این دسته مهارت در جنگ و چابکی فراوان و عزت نفس و استغناء طبع بود و با اینکه شغل ایشان دزدی و راهزنی بود ولی از مردمان رنجبر و فقیر چیزی نمیگرفتند و بلکه شکار ایشان همیشه از اغنیا و توانگران بود و آنچه نیز به دست میآوردند صرف دوستان و رفقا و انفاق به زیردستان و فقیران میگردید.
این گروه تا زمان مغول باقی بودند و حتی در قرن نهم ملاحسین کاشفی دربارهی آئین و روش ایشان کتابی به نام فتوتنامه نوشته.
به مرور زمان این فرقه از میان رفت ولی اثر عقاید و روحیات ایشان در ورزشکاران زورخانه و لوطیان باقی ماند و هنوز هم چه در طهران و چه در شهرهای دیگر بقایای آن آداب و رسوم دیده میشود. این گروه در عین آنکه بیسواد و از آداب و رسوم و تمدن فعلی بیبهرهاند باز جوانمردیهایی مثل حفظ ناموس و شرافت و نگهداری افراد محلهی خود در مقابل تجاوزات و چشم بد افراد دیگر در ایشان دیده میشود. ستارخان نیز از همین مردم و سردستهی لوطیان محلهی امیرخیز بود و پس از جریان مشروطه ابتدا به عنوان تفنگچی در انجمن حقیقت که ریاست آن با آقای اسمعیل امیرخیزی بود راه یافت و تربیت آقای امیرخیزی وی را از سران آزادیخواه بلکه یگانه مبارز تبریز نمود.
ستارخان بنابر عادت لوطیگری یک بار با مأموران محمدعلیمیرزا ولیعهد حاکم آذربایجان درافتاد و چون وی را تعقیب کردند از شهر گریخت و مدتی به راهزنی مشغول بود ولی دوباره پس از چندی به تبریز بازگشت و به شغل دلالی فروش اسب مشغول گردید.
شاید اولین مأموریتی که از طرف انجمن به وی داده شده آن بودکه وی را به گرفتن اکرامالسلطان فرستادند. اکرامالسلطان برادر میرزا قهرمانخان حاجبالدوله حکمران طهران بود که از طرف شاه به تبریز آمده و با استخدام چند آدمکش (تروریست) قصد داشت تنیچند از سران انجمن تبریز را بکشد. ولی نقشه او کشف شد و سوءقصدکنندگان دستگیر شدند، در استنطاق معلوم شد که اکرامالسلطان ایشان را به کشتن آزادیخواهان تحریک و باز وی آنان را به اسلحه مجهز ساخته و هر یک را یک تفنگ آلمانی و صد فشنگ و بیست اشرفی داده. انجمن بلافاصله عدهای را برای گرفتن اکرامالسلطان که در «باغبابا» نزدیکی شهر منزل کرده بود، مأمور نمود و در جزو این عده قهرمان آینده تبریز ستارخان نیز وجود داشت، این جمع به اکرامالسلطان دست نیافتند چه وی به مجرد آنکه قضیه مکشوف شد راه طهران را در پیش گرفته گریخت و شکار ستارخان از دام پرید.
در خلال اوقاتی که محمدعلیشاه تهیهی مقدمات حمله بر پارلمان را میدید و مردم حساس تبریز وخامت اوضاع را احساس کردند به قصد کمک به آزادیخواهان طهران و حمایت از مجلس شورای ملی نیرویی تهیه دیدند و در سربازخانه و میدانهای شهر مردم به گرفتن تفنگ و فراگرفتن تعلیمات نظامی اشتغال نمودند و روزهایی که در طهران به اضطراب میگذشت در تبریز جوش و خروش آزادی برپا بود، تا اینکه کار سخت شد و تلگراف نمایندگان آذربایجان به خصوص آقای تقیزاده تصریح نمود که شاه چه خیالاتی دارد، از همه شهرهای ایران تلگرافهای کمک به طهران و به دارالشورای ملی رسید و چه لاف و گزافها که گفتند و نوشتند اما در هنگام عمل کوچکترین ارزشی نداشت، تنها تبریز به عجله قوایی تجهیز کرده به سوی طهران فرستاد. ستارخان و باقرخان نیز در این اردو هر یک ریاست یک دستهی پنجاه نفری را داشتند، این جمع سیصد نفری تا باسمنج دو فرسخی پیش آمدند ولی در همین اوقات خبر رسیدن قوای طرفدار محمدعلیمیرزا از سوی خوی و مرند و ماکو به حوالی تبریز و بمباران مجلس و تشتت و تفرق آزادیخواهان حرکت اردو را متوقف ساخته آنان را مجبور به بازگشت نمود.
در تبریز در همین اوقات انجمن اسلامیه ایجاد شده بود که داستان آن مفصل است همینقدر باید دانست که کسانی مانند میرزا حسن مجتهد که ابتدا نسبت به مشروطه حسننیت نشان داده ولی بعد به مناسبت اقدام انجمن دربارهی پسرش که احتکار کرده بود از آزادیخواهان کینهای داشت با میرهاشم دوچی و دیگر ملایان و آخوندها انجمنی تشکیل دادند.
این میرهاشم از اشرار تبریز بود با اینکه از اولین شب بستنشینی در قونسولخانه انگلیس وی نیز به بستیان پیوسته بود و فعالیتهایی برای مشروطه مینمود و مردم هم او را به وکالت تبریز انتخاب کردند اما چون ذاتاً شریر و فتنهجو بود در مجلس تاب نیاورده پس از چند روز دوباره به آذربایجان بازگشت، وی در تبریز میخواست که به کمک سادات دوچی و تفنگچیان آن محله بر سایر محلات و انجمنهای تبریز اراده خود را تحمیل کند و چون آزادیخواهان دست او را خواندند خود را یکباره کنار کشیده به کمک مجتهد و سایر آخوندها بساط اسلامیه را راه انداختند و آزادیخواهان را بابی (غرض آنها بهائی بوده و فرق بین بابی و بهائی را نمیدانستهاند) خوانده مال و جان و دارایی آنان را بر مهاجمین خونخوار حلال دانستند فتنه اسلامیه نزدیک بود که سراسر شهر را برضد مشروطه بشوراند. در این میانه محمدعلیشاه هم که خود از نقشه مطلع بود با تلگرافهای پیدرپی به اسلامیه حمایت خود را به مفسدین اعلام داشت.
اسلامیه به کمک طرفداران و سادات و ملایان میخواست تبریز را در چنگ خود بگیرد و در حالی که گرداگرد شهر را نیروی محمدعلیشاه در میان گرفته بود آنان نیز میخواستند که از داخل موجب سقوط شهر را فراهم آرند ولی این اندیشه نقش بر آب بود.
گردنکشان و لوطیانی چون ستارخان و باقرخان نمیتوانستند زیر بار اسلامیه و همراهانش بروند و «امیرخیز» و «نوبر» را ذلیل و زبون «دوچی» ببینند. جنگ در داخل و خارج شهر درگرفت، جنگی که یازده ماه طول کشید و سرانجام به نفع مجاهدین خاتمه یافت و قشون محمدعلیشاه با همه طول و تفصیل نتوانست ایمان مردم را درهم شکند.
ستارخان به زودی توانست موقعیت خود را بشناسد و شجاعت و دلیری خود را به دیگران بشناساند و این شهرت وقتی فزونی گرفت که یکتنه بیرقهای اسلامیه و روسها را خوابانید تفصیل آن چنین است.
پس از هیجده روز جنگ قوای دولتی رحیمخان چلبیانلو را به کمک طلبیدند. ورود او مایهی وحشت مردم شد چه هنوز قوای مجاهدین متشکل نشده بود و مردم مشروطه را از بین رفته میدانستند قونسول روس پاخیتانف که انقلاب تبریز را مخالف نقشه دولت تزاری یعنی پشتیبانی از دربار مستبد و روسپرست قاجاری میدانست سعی بلیغ داشت که هرچه زودتر این غائله را بخواباند و انقلاب تبریز را به وسائلی از میان ببرد به همین جهت چه خود و چه عمال سفارت از قبیل حسنآغا تاجرباشی و دیگران در میان افتاده به نام میانجیگری میخواستند به این انقلاب خاتمه بخشند، به خصوص که انجمن اسلامیه هم با تبلیغات ضدمشروطه و مشروطهخواهان به عنوان حفظ دین در میان مردم توانسته بود تا اندازهای مردم جاهل و نادان را از کمک به مجاهدین بازدارد. فعالیت پاخیتانف و انجمن اسلامیه که هر دو یک منظور داشتند و آن برچیده شدن بساط انقلاب بود بالاخره منجر به این شد که مردم را با خود همراه کرده و تسلیم شوند و به عنوان تسلیم بر سردر خانه خود بیرق سفید اسلامیه یا پرچم روس بزنند و هر که تسلیم شود جان و مالش در امان باشد.
طرفداران باقرخان پراکنده شدند و خود او نیز که مایل به تسلیم نبود تنها مانده به خانهی میرهاشمخان پناهنده شد ولی ستارخان تسلیم نمیشد و خلاف لوطیگری میدانست که در مقابل کسی اظهار ضعف کند و حتی وقتی پاختیانف که برای دیدن وی به امیرخیز رفته بود به وی پیشنهاد قبول پرچم روس به عنوان تحتالحمایگی کرد. وی گفت من میخواهم که هفت دولت به زیر بیرق ایران درآید چگونه ممکن است به زیر بیرق روس پناه بیاورم. این گفتار هر چند نشانه سادگی و بیاطلاعی گوینده است اما از طرفی علامت بزرگترین و دلیرانهترین اقدامات است، مردی عوام و یکه و تنها از پذیرفتن حمایت امپراطوری روس به اتکاء تفنگ خویش امتناع ورزد و در مقابل قونسول به چنان جواب مردانهای جسارت کند، شایستهی هزاران تقدیر است.
فردای آن روز ستارخان که در منزل حاجی مهدیآقا کوزهکنانی به مهمانی رفته بود گفت امروز میخواهم بیرقهای سفید را بردارم. گفت و از عهده بهدرآمد. عصر آن روز که با وی چند نفری بیشتر نبودند به ضرب گلوله بیرقها را و از جمله بیرق روس را که بر سر خانه یکی از تجار وابسته به روس افراشته بود سرنگون کردند و مردمی که میپنداشتند شراره انقلاب خاموش شده دیدند هنوز اخگر سوزانی در حال اشتعال است اندک اندک به دور آن آتش جمع آمدند و با اقدامات خود توانستند آتش مقدس را حفظ کنند.
در ابتدای جنگهای بادوچی بود که ستارخان با یکی از لوطیان «اهراب» یک محلهی دیگر تبریز روبهرو شد، این مرد که بسیار شجاع و دلیر و مانند لوطیان دیگر بیباک بود با ستارخان آشنایی داشت ولی در طی جنگ، لوطی محلهی اهراب که نایبمحمد نام داشت روی عقاید مذهبی به جانب اسلامیه و آخوندها گروید و خود و برادرش مزاحم مشروطهخواهان و مجاهدین میگردیدند، ستارخان رعایت حقوق و آشنائی و دوستی را کرده چند بار پیغام فرستاد ولی او سر فرود نمیآورد. بالاخره ستارخان مجبور شد که عدهای بر سر محله اهراب فرستاده نایبمحمد را از میان بردارد، در این محاربه نایب و برادرش کشته شدند و امر عجیب اینکه از دو دسته موافق و مخالف جز این دو کسی کشته نشد.
ستارخان بسیار شجاع بود و داستانهای عجیبی که از او نقل میکنند و هیچیک گزافه نیست دلیل بزرگیست بر روح شجاع و بلند وی، در جنگها هیچوقت خود را از تیر دشمن مخفی نمیداشت و شگفت اینکه جز یکبار در تبریز تیر نخورده و آن را هم تا مدتی پنهان میداشت وقتی که او را بدین کار، دوستانه ملامت میکردند میگفت «از زیاد زیاد کشته میشود و از کم کم» آنها زیادترند تلفاتشان زیادتر خواهد بود.
در جنگ خطیب[۲] (یکی از محلات خارج شهر تبریز) قوای دولتی هجوم آورده و مجاهدین را عقب زدند، تلفات مجاهدین بسیار بود. ستارخان از فراز بالاخانهای با دوربین اوضاع جنگ را تماشا میکرد یکبار فریاد برآورده گفت: اوشاقلاری قردیلر به فارسی یعنی بچهها را کشتار کردند، این بگفت و بلافاصله تفنگ خود را به دست گرفته سوار اسبی شد و به محل واقعه رفت و این در حالی بود که قوای مجاهدین مرعوب و پراکنده شده بود و کسی جز ستارخان به دفاع نمیپرداخت اما او نمیترسید یکتنه ایستاد تا اندک اندک مجاهدین که از شنیدن خبر حرکت ستارخان به خطیب جانی گرفته بودند، دوباره آمدند و جلو دولتیان را گرفتند. یکی از مجاهدین که خود از مبارزین دلیر این جنگها بود گفته آن روز من در خطیب نبودم و اگر هم بودم میگریختم اینست که با خود فکر میکنم که ستارخان شدن چندان آسان نیست.
در ابتدای امر ستارخان نسبت به انجمن و سایر سران آزادیخواه احترامی تمام قائل بود و چون شیخی بود نسبت به مرحوم میرزا علی آقا ثقـﺔالاسلام که مظلومانه روسها در عاشورای ۱۳۳۰ به دارش آویختند ارادتی فوقالعاده داشت و غیر از او به آقای امیرخیزی که در حقیقت سمت تعلیم و تربیت بر وی داشت و میرزا اسماعیل نوبری که خود یکی از انقلابیون بالفطره و در کشتن مستبدین و مخالفین حاضر و بیتاب بود همچنین به آقای تقیزاده که در اواسط جنگهای تبریز از اروپا به عجله با لباس مبدل خود را به تبریز رسانده بود.
مرحوم ستارخان نسبت به اشخاص مذکور اطاعتی داشت و همیشه میگفت ما که نمیدانیم عقلا بهتر میدانند «منظور وی البته از عقلا اعضای باتجربهی انجمن و «به خصوص مرحوم ثقـﺔالاسلام و آقای تقیزاده بود که مورد مشاوره و اطمینان انجمن تبریز بودند. ستارخان به یک نفر دیگر هم معتقد و بلکه تحت تأثیر جاذبه قوی وی قرار گرفته بود و این شخص که حیدرخان عمواوغلی نام داشت از انقلابیون مسلمان ایرانیالاصل قفقاز و از فداکاران راه مشروطه بود و درباره فعالیت این شخص همینقدر کافیست که گفته شود قضیه بمب انداختن به محمدعلیشاه و خانه علاءالدوله و وزیر مخصوص و قتل اتابک (شاید قتل عباسآقا قاتل اتابک) قتل شجاع نظام مرندی و جنگ با اکراد اقبالالسلطنه ماکوئی و بسیاری از این قبیل وقایع مشروطه زیر سر وی بوده و در همه آنها یا رأساً یا به طریق غیرمستقیم دخالت داشته.
فعالیت خستگیناپذیر و ایمان راسخ وی به مشروطه طوری ستارخان را مجذوب کرده بود که همیشه دستی به شانه حیدرخان میزده و میگفته است: «هرچه عمواوغلی بگوید همان است»
ستارخان بسیار معتقد به نظم و انضباط کامل بود و اغلب نسبت به کسانی که تجاوز به مال دیگران مینمودند یا دست به ناموس کسی دراز میکردند مجازاتهای سخت اجرا میکرد و برخلاف باقرخان در اوایل استبدادی چندان نداشت و به اطرافیان خود پروبالی میداد تا آنان نیز پرورش بنمایند.
تا اینجا آنچه گفتیم مربوط به جنبههای بزرگ و باعظمت زندگی وی بود که از میان تودهی مردم برخاست و به کاری بزرگ اقدام کرد تا آنجا که سپاه عظیم محمدعلیشاه در برابر استقامت وی سپر انداخت.
اکنون میخواهم مطالبی که تاکنون درباره وی نوشته نشده بنویسیم و نکاتی از زندگانی او را بیان کنیم که در حقیقت جزء جنبه ضعف وی بوده ولی از ذکر این مطالب جز تکمیل اطلاعات تاریخی عرضی نیست.
فتوحات پیدرپی و توجه مفرط مردم به قهرمان تبریز وی را از جادهی اعتدال خارج کرد و غروری و استبدادی بر مزاجش راه یافت و این خاص کلیهی کسانیست که از میان تودهها برخاسته قدرتی فراوان به دست میآورند، مرد عامی هر چند کف نفس و خودداری داشته باشد چون خود را قادر مطلق ببیند منحرف میشود همانطور که قرآن میگوید:
«ان النفس امارﺓ بالسوء»
ستارخان در اول حیات سیاسی و نظامی خود مرد سادهای بود به مشاوره با دیگران میپرداخت، آراء مردم عاقل را احترام میگذاشت، نسبت به آزادیخواهان با تجربه متواضع و نسبت به زیردستان مهربان بود و طوری رفتار میکرد که زیردستان او مجال پرورش و رشد داشته باشند ولی با این همه انسان بود و انسان جائزالخطا است به خصوص که در کشور ما تملق و چاپلوسی به اندازهای رایج است که عالیترین فضایل در اندک مدتی به مجاورت این ماده فاسد شده از میان میرود. تاریخ ایران از این موارد بسیار دارد.
مردم چاپلوس و متملق تا مرکز قدرتی میبینند خود را به آن نزدیک کرده و چنان با مدیحهسرایی و خوشآمدگویی ذهن سادهی مردان مقتدر و کافی را مشوب و آلوده میسازند که چیزی نمیگذرد آن قدرت که ممکن است موجب سعادت ملت گردد وسیله ضرر کلی میشود. ستارخان مردی بود که از میان مردم برخاسته و خود یکی از آنان بود، به همین جهت زندگانی وی در مراحل اول سادگی فراوان داشت ولی به مجرد آنکه هنرنماییهای وی در سراسر ایران و از طریق روزنامههای خارجی و مخبرین آنها در سرتاسر اروپا شهرت یافت، بازار تملق به روی او گشوده شد و مدیحهسرایان از هر گوشه دربارهی او سخنانی گفتند و اندک اندک مزاج وی را منحرف ساختند و محیط فاسد ما قهرمان دلاور تبریز را که شاید در صد سال اخیر ایران در نوع خود بینظیر باشد اندک اندک کم و بیش از حسننیت اولیه دور ساخت به خصوص که وی مردی عامی بود و تملق و چاپلوسی که مطبوع اکثر مردم است در ذهن وی بیشتر تأثیر میکرد.
با این همه جایی که ناپلئون مرد تحصیلکرده و مدرسهدیده پس از فتوحات اولیه چنان مغرور شد که بیباکانه خود را در میان صحاری پربرف روسیه انداخت و «قشون کبیر» را در میان یخ و برف قربانی هوی و هوس خویش نمود بیانصافی است که از ستارخان عامی توقع کنیم که در بحبوحهی قدرت از جادهی اعتدال منحرف نشود.
ستارخان که به الکل ابتدا مایل و بعدها معتاد شد روی همین اعتیاد، اخلاقی خشن و سخت پیدا کرد و عصبانیتی مفرط و قساوت و سنگدلی بیمانندی یافت، همراهان او نیز کمتر از خود او نبودند. یکی از اطرافیان او آیدینپاشا بود که از اهالی قارص و در قساوت و آدمکشی بیمانند بود. وی تقریباً سمت تصدی اجرای مجازاتها یعنی در حقیقت میرغضبی ستارخان را به عهده داشت، و ستارخان هر کس را که امر به مجازات میداد وی را به خانه آیدینپاشا میفرستاد و چون تقریباً این مجازاتها هیچکدام از حد اعدام پایینتر نبود و هر کس را به خانه آیدینپاشا میبردند کشته میشد. همین که ستارخان میگفت فلان را «به خانهی آیدینپاشا ببرید» معلوم بود که حکم قتل آن بیچاره صادر شده و هر کس به خانه آیدینپاشا برود دیگر برنمیگردد.
شاید در غوغای تبریز یک بار این حکم لغو شده باشد و آن موقعی بود که مرحوم سیدمحمدرضای شیرازی معروف به مساوات به تبریز به نزد ستارخان رفته بود در همین بین ملائی را آوردند که نسبت به ستارخان یا دیگر مشروطهخواهان و مجاهدین زباندرازی کرده، محاکمه در بین نبود و تعیین حکم احتیاج به مشاورهی قبلی نداشت، ستارخان گفت:
«او را به خانهی آیدینپاشا برند» بیچاره ملا در چنگال مرگ افتاده بود که مرحوم مساوات پادرمیانی کرده و از ستارخان شفاعت نمود و ستارخان که به مهمان سید و مجاهد خود ارادتی داشت شفاعت وی را پذیرفت و ملا را آزاد نمود.
غرور عجیب ستارخان باعث شد که پس از ختم جنگهای تبریز و ورود قشون روس عملیات وی موجب سختگیریهای روسها گردد و هرچه مخبرالسلطنه والی آذربایجان از روسها تقاضای تخلیه تبریز را مینمود روسها به بهانه وجود افراد مسلح ستارخان از پذیرفتن پیشنهاد حاکم سرپیچی میکردند. مخبرالسلطنه هم بههیچوجه قدرت برابری با قوای مغرور و سرکش ستارخان را نداشت، کار به بنبست عجیبی کشیده شده بود.
در همین بین مستشارالدوله از طهران به رمز تلگرافی کرد که روسها قصد دارند تقیزاده و ستارخان و باقرخان را بگیرند، رسیدن این خبر موجب وحشت ستارخان و باقرخان شد و آن دو مجبوراً به کنسولگری عثمانی پناهنده شده تحصن اختیار کردند، ولی آقای تقیزاده نرفت.
روسها از چنین اقداماتی هم روبرگردان نبودند و حتی حاج علیاصغر لیلاوائی را که عضو انجمن و بینهایت تند و عصبانی بود، در هنگام مراجعت از انجمن همین که به جلوی در خانه بصیرالسلطنه که مقر روسها بود رسید، جلو الاغش را گرفته و شیخ را تبعید کردند. هنوز معلوم نیست که شیخ بیچاره به کجا رفته میگفتند که به ایروان تبعید شده و در آنجا اقامت کرده بوده.
ولی با این وصف روسها مزاحم آقای تقیزاده نشدند و بعد از یک ماه ستارخان و باقرخان هم از تحصن خارج شدند اما چون وجود آن دو با نفرات مسلح خود موجب هیجان دائمی تبریز بود، دولت چندین بار از آنان دعوت کرد که به طهران بیایند ولی پذیرفته نشد تا اینکه آیتالله مرحوم آخوند ملامحمدکاظم خراسانی را واداشتند که تلگرافی سالار ملی و سردار ملی را به طهران دعوت کند، اینبار دیگر این دو قهرمان تبریز اطاعت کرده به طرف طهران حرکت کردند و با دستجات خود مسلحانه به طرف پایتخت عزیمت نمودند.
عزیمت این دسته مسلح به طهران موجب وحشت آزادیخواهان شد چه در آن تاریخ قزوین تخت سلطهی روسها بود و ممکن بود که آنان از ورود این جمع مسلح به شهر ممانعت کنند و تصادفی پیش آید، در صورتی که از ابتدای مشروطه آزادیخواهان همیشه سعی میکردند که برخوردی با روسها پیدا نکنند چنانکه در قضیهی بمباران مجلس هم آزادیخواهان تلفات سختی را تحمل کردند ولی حاضر نشدند به صاحبمنصبان روسی تیراندازی کنند، از ترس آنکه مبادا این عمل موجب دخالت روسها شود، در اینجا هم ترس آزادیخواهان از تصادم قوای مسلح و مغرور ستارخان با روسها موجب شد که میرزا اسماعیلخان نوبری تلگراف رمزی به حاج اسماعیلآقای امیرخیزی که همراه ستارخان و در راه تبریز به قزوین بود فرستاد به این مضمون که چون روسها در قزوین هستند خوب است ستارخان مانع از ورود مسلحانهی افراد به قزوین شود. وقتی تلگراف به آقای امیرخیزی رسید وی به انتظار موقع مساعدی برای تذکار به سردار، تلگراف را در جیب گذاشت اما ستارخان که مراقب بود در دانستن مضمون تلگراف اصرار کرد و آقای امیرخیزی را قسم داد، آقای امیرخیزی مجبوراً قضیه را گفت و ضمناً خود نیز شرحی نصیحتآمیز در تأیید این نظر اظهار کرد، اما ستارخان که سخت مغرور بود به افرادش که بعضی تفنگ را بر دوش و بعضی آویخته به زین اسب داشتند فرمان داد که همهی تفنگها را بر دست بگیرند و به این ترتیب از وسط شهر بگذرند و ضمناً به باقرخان که جلوتر رفته بود، پیغام داد که افراد او نیز چنین کنند، بدین ترتیب این افراد سرکش و جسور از وسط روسها گذشتند و خوشبختانه اتفاقی هم روی نداد.
در طهران هم ستارخان با قوای خود مسلحانه وارد شد و پارک اتابک که اکنون مقر سفارت دولت شوروی است برای استقرار ایشان معین گردید. کمکم مجاهدین مغرور که همیشه تفنگ به دست و قطار فشنگ به دوش حرکت میکردند حرکاتی کردند که مخل به آسایش عمومی و نظم شهر بود. با این حال دولت اغماض میکرد و خدمات سابق آنان را از یاد نمیبرد تا اینکه اختلاف دو حزب دموکرات (آزادیخواهان تندرو و روشنفکر) و اعتدالیون (مشروطهطلبان متمایل به روحانیون و طرفداران مشروطهای که با دین سازگار باشد) از بحث و مبارزهی سیاسی تجاوز کرده به قتل نفس و آدمکشی رسید. چه در ۹ رجب ۱۳۲۸ آیتالله بهبهانی به دست یکی از مجاهدین قفقازی که مردی تندرو و متمایل به حزب دموکرات بود (ولی نه از آن حزب) کشته شد و قتل این پیشوای روحانی که قسمت اعظم اساس مشروطه مرهون خدمات و رشادتهای او بود، در طهران سر و صدای عجیبی کرد، همه تصور کردند که این اعلان جنگ حزب دموکرات است در صورتی که بعدها معلوم شد مرتکب قتل روی خودسری و بدون اطلاع حزب این کار را کرده است.
این قتل در اعتدالیون بیاثر نمانده آنان به عنوان خونخواهی دو نفر از بهترین و صمیمیترین دموکراتها را کشتند. این دو یکی مرحوم میرزا علیمحمدخان تربیت بود که در اکثر جنگهای انقلاب و فتح طهران شرکت داشته و دیگری سید عبدالرزاقخان رئیس دارالصنایع وطنیه بود که طرح و کتیبهی «عدل مظفر» سردر مجلس شورای ملی از اوست. وی از کسانی بود که در روز بمباران از دارالشورای ملی دفاع کرده.
قاتل این دو از اجیرشدگان حزب اعتدالیون و مردی شریر به نام حسین نوروزاوف بود، که مرحوم تربیت و سید عبدالرزاقخان را در خیابان لالهزار دیده و هر دو را به ضرب گلوله شهید کرده بود.
ستارخان در این غوغای سیاسی و دستهبندی حزبی به اعتدالیون متمایل شده بود، قضیهی آدمکشی و خونریزی احزاب سیاسی موجب شد که رئیسالوزراء دموکرات وقت مرحوم مستوفیالممالک با کسب اجازه از مجلس تصمیم به خلع سلاح طرفین گرفت ولی ستارخان زیر بار نرفت و دولت مجبور شد که به زور سواران بختیاری پارک را محاصره کردند. امر عجیب اینکه ستارخان و عمو اوغلی که روزی با هم و در کنار هم فعالیت میکردند، در روز واقعه پارک به روی هم اسلحه کشیدند و حیدرخان جزو سپاهیان دولتی به محاصره و خلع سلاح مجاهدین تبریز اقدام نمود.
نتیجه جنگ پس از یکی دو ساعت معلوم شد مجاهدین مجبور به تسلیم شدند و ستارخان تیر خورد و تا پایان عمر از این جهت میلنگید.
پس از خلع سلاح ستارخان و مجاهدین وی، دولت برای او حقوقی معین کرد و تا سال ۱۳۳۲ در طهران بود و با استفاده از این حقوق زندگانی مینمود تا در ذیالحجه این سال جهان را بدرود گفت:
آرامگاه او اینک در حضرت عبدالعظیم در باغ معروف بطوطی واقع است و سنگ سیاهی بر روی آن افتاده و جهانی شجاعت و مردانگی را در دل خود مخفی داشته است.
ستارخان از دلاوران رشید ایرانی است که مردانه در برابر قوای منظم دولتی ایستادگی کرد و با شهامت عجیبی که در تاریخ صد ساله اخیر ایران بینظیر است یازده ماه با مخالفین جنگید و با رشادت خود آزادی از دست رفته را به ایران و ایرانی بازگردانید. عملیات خارقالعادهی وی و شجاعت عجیب او نهتنها در مملکت ما موجب هیجان و اعجاب عمومی شده بود، بلکه روزنامههای اروپا و از همه مفصلتر روزنامه نیویورک هرالد شرح فداکاریهای وی را در اروپا و آمریکا منتشر میکردند و در صفحات اول با حروف درشت عملیات این مرد عامی ولی قهرمان جسور و پردل را ثبت مینمودند و بدین ترتیب پس از واقعهی بمباران مجلس که ایرانیان در ممالک خارجه سرافکنده و خجل شده بودند بر اثر قیام ستارخان و جانبازیهای وی سرافراز و مفتخر گردیدند.[۳]
اما باقرخان، در زندگانی سیاسی و انقلابی همهجا با ستارخان بود و آنچه در زندگانی سیاسی ستارخان پیش آمد، از جنگ تبریز و تحصن قونسولگری عثمانی، حرکت به طهران، واقعهی پارک، باقرخان هم در آن سهیم بود، اما از لحاظ اخلاق باقرخان به پای همکارش نمیرسید و شجاعت وی کمتر از ستارخان بود چنانچه در قضیه پاخیتانوف و تفرق قوای او دیدیم که وی به خانهی خود میرهاشمخان رفته مأیوس نشست ولی ستارخان تسلیم نشد، از لحاظ پاکی دست و نظر هم باقرخان به پای ستارخان نمیرسد. وی از کسانی بود که نسبت به مخالفین بسیار شدید بود و خانهی آنها را به باد غارت میداد، اما در استبداد از ستارخان پیش بود و نظم و انضباط نمیدانست، به شوری و مشورت هم اهمیتی نمیداد.
وی نیز مردی عامی و ابتدا در جزء فراشان مظفرالدینمیرزا بود و نزاکت سیاسی هم چندان نداشت، چنانچه وقتی لیدر ارامنه «روستوم» به دیدار وی آمده و تبریز را بازدید کرد.
خوانندگان میدانند که در جنگهای تبریز ارامنه چه سهم بزرگی داشته و چه فداکاریهایی کردهاند، ارامنه در آن وقت همه عضو داشناکسیون بودند و این سازمان که در تمام نقاط ارمنینشین جهان دارای قدرت بود در جنگهای تبریز بدون هیچگونه نظری فقط به خاطر آزادی جنگهای فراوان کرد.
روستوم فرمانده آنها بود که برای دیدن جنگ تبریز و اقدامات ارامنه نزد باقرخان رفت. پس از بازدید، باقرخان وی را به شام دعوت کرد. در سر شام پس از آنکه سفره گستردند و باقرخان و همراهانش سر سفره قرار گرفتند.
باقرخان نوکر خود را گفت که در یک گوشه اطاق بساط شامی علیحده برای روستوم و معاون و مترجم وی واهان زاکاریان پهن کند و سپس به عنوان معذرت به زاکاریان گفت «آشنا» (تبریزیان به ارامنه آشنا خطاب میکنند) ببخشید شریعت ما چنین حکم میکند.
بعدها زاکاریان همیشه میگفت که حرکت باقرخان در اینکه ما را سر سفرهی خود ننشاند چندان به ما ناگوار نبود ولی این طرز معذرت وی برای ما که در راه انقلاب تبریز فداکاریها کرده بودیم، خیلی شاق بود.
باز همین واهان زاکاریان نقل کرده است که وقتی شورای عالی نظام تشکیل و برای نقشهی جنگ با قوای رحیمخان جلسهای تشکیل داده بود هر یک چیزی گفتند تا نقشهای مورد قبول همه قرار گرفت و خواستند که آن را به نظر باقرخان که از ابتدای جلسه تا آن وقت سخن نگفته بود و چپق میکشید، برسانیم. وی گفت «من یک کلمه میگویم و تمام میشود» در آن وقت که من فراش در خانه مظفرالدینمیرزا بودم همین رحیمخان که آن وقت جوان زیبایی بود، به نزد ولیعهد میآمد، دربارهی روابط او با کلیهی درباریان و سربازان سخنانی در میان بود. (البته نقل بیان اصلی باقرخان در مجله، شرط ادب نبود ولی مقصود او در همین مراتب بوده که ذکر شد)
باقرخان تصور میکرد با ذکر همین «یک کلمه» و تذکار این خاطره رحیمخان محاصره تبریز را کنار گذارده و «کار تمام میشود»
نزدیکترین افراد به وی که در حقیقت سمت معاونت او را داشت مرحوم میرهاشم خانخیابانی بود که ابتدا نانوایی داشت و گویا پدر سرتیپ هاشمی فعلی باشد. این مرد بسیار شجاع بود و در سراسر جنگها شرکت کرد و هیچگونه زخمی هم برنداشت. وی تصادفاً پس از ختم جنگ و پیش آمدن متارکه، یک روز وی در یکی از سنگرهای تبریز مورد اصابت گلولهای قرار گرفت در صورتی که در آن روز جنگی در میان نبود و سکوت کامل در شهر حکمفرما بود. به هر حال گلوله به صورت وی خورده از پشت سر بیرون آمد و مجاهد دلیر همانجا بدرود زندگی گفت. جسد وی را با تشریفات و تجلیل فراوان مردم تبریز مشایعت کردند. با اینکه باقرخان به پای قهرمان دیگر تبریز نمیرسد ولی حق آن است که اتحاد و صمیمیت وی با فشاری و جانبازی وی در مبارزهی یازده ماهه ارزش فراوانی دارد و باید به قول «عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی» گفت که همین استقامت عجیب وی مایهی پشتگرمی ستارخان بود. کسانی که دستاندرکار نیستند دربارهی دیگران هزاران خردهگیری میکنند ولی ارزش این زحمات و جان به کف گرفتنها را کسانی میدانند که غریو گلوله توپ و تفنگ شنیده باشند و در زیر باران مرگخیز گوله برای هدف مقدس و مقصود ارجمندی فداکاری کرده باشند.
باقرخان پس از قضیهی پارک تا چند سال زنده بود و در هنگام مهاجرت در کرمانشاه به توسط جمعی از دزدان و راهزنان کشته شد. رحمـﺔالله علیه
[۱] اطلاعات ماهانه، شماره نهم، آذر ۱۳۲۷
[۲]. تاریخ کسروی، جلد سوم
[۳]. اقتباس از یادداشتهای علامهی محترم آقای قزوینی، مجله یادگار، سال۵، شمارهی ۱و۲