خاقاني
(595 ـ 520 ه . ق)
خاقاني شاعر بزرگ قرن ششم، بزرگترين شاعر پارسيگوي آران در حدود سالهاي 519 الي 520 در شروان پا به دايرة هستي نهاد. پدر خاقاني، استاد علي نجار اگرچه بيسواد بود امّا در حرفة خود مهارت داشت و مادرش عيسوي نسطوري بود و به اسارت از بيزانس آورده شده بود.
كسي كه در زندگي خاقاني تأثير فراوان نهاد عمويش «كافيالدين» كه طبيب، حكيم و شخصيتي بافضيلت و زيرك و دانادل بود. خاقاني زبان عربي و مقدّمات علوم پزشكي و نجوم و حكمت الهي را در نزد وي فراگرفت.
بخش اعظم اشعار خاقاني در مدح و ستايش پادشاهان و اميران و بزرگان عصر است و بخش ديگر از اشعار او را قصايدي تشكيل ميدهد كه بيانگر اعتقادات مذهبي اوست.
آثار خاقاني عبارتند از: 1 ـ ديوان اشعار خاقاني شامل قصايد و مقطّعات و ترجميات و غزليات و رباعيات است كه در حدود هفده هزار بيت دارد.
2 ـ مثنوي تحفـةالعراقين منظومهاي است در قالب مثنوي كه در حدود 3200 بيت دارد و در نخستين سفر حجّ به سال 551 ه . ق سروده شده است.
3 ـ منشأت خاقاني نامههايي است كه براي بزرگان و شاهان فرستاده است.
4 ـ ختمالغرائب مثنوي ديگري است كه به خاقاني نسبت داده شده و بر وزن تحفـةالعراقين است.
خاقاني در سال 569 قمری با وساطت «عصمتالدين» براي بار دوّم عازم سفر حج شد و پس از بازگشت از حج مصيبتهاي زيادي ديد ازجمله فرزند بيست سالهاش رشيدالدين را به دنبال بيماري سختي از دست داد و پس از مرگ فرزند شاعر در سوگ همسر خود داغدار شد و در سرانجام در سال 595 قمری زندگي را وداع گفت و در مقبرةالشعراي تبريز به خاك سپرده شد.
(عباس ماهيار، 1381: 11)
خاقاني، ازين درگه در يوزة عبرت كن
هان، اي دل عبرتبين، از ديده عَبَر كن هان
ايوان مداين را آيينة عبرت دان
يك ره ز رهِ دجله منزل به مداين كن
وز ديده دوم دجله بر خاك مداين ران
خود دجله چنان گريد صد دجلة خون گويي
كز گرميِ خونابش آتش چكد از مژگان
بيني كه لب دجله چون كف به دهان آرد
گويي ز تَفِ آهش لب آبله زد چندان!
از آتشِ حسرت بين بريان جگرِ دجله
خود آب شنيدستي كآتش كُنَدش بريان؟!
بر دجله گِري نونو، وز ديده زكاتش ده
گرچه لب دريا هست از دجله زكات استان
گر دجله درآموزد بادِ لب و سوزِ دل
نيمي شود افسرده نيمي شود آتشدان
تا سلسلة ايوان بگسست مداين را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پيچان
گهْ گهْ به زبانِ اَشك آواز دِه ايوان را
تا بو كه به گوشِ دل پاسخ شنوي ز ايوان
دندانة هر قصري پندي دهدَت نونو
پندِ سرِ دندانه بشنو ز بنِ دندان
گويد كه تو از خاكي ما خاكِ توايم اكنون
گامي دو سه بر ما نِهْ و اشكي دو سه همبفشان
از نوحة جغد اَلْحق ماييم به دردِ سر
از ديده گلابي كن دردِ سرِ ما بنشان
آري چه عجب داري كاندر چمنِ گيتي
جغد است پي بلبل نوحهست پي الحان
ما بارگه داديم اين رفت ستم بر ما
بر قصر ستمكاران گويي چه رسد خذلان!
گويي كه نگون كردهست ايوان فلكوش را
حكمِ فلكِ گردان يا حكم فلكْ گردان
بر ديدة من خندي كاينجا ز چه ميگريد
گريند بر آن ديده كاينجا نشود گريان
ني زالِ مداين كم از پيرزنِ كوفه
ني حجرة تنگِ اين كمتر ز تنورِ آن
داني چه؟ مداين را با كوفه برابر نِهْ
از سينه تنوري كن وز ديده طلبْ طوفان
اين هست همان ايوان كز نقشِ رخ مردم
خاكِ درِ او بودي ديوارِ نگارستان
اين هست همان درگه كو را ز شهان بودي
ديلم مَلكِ بابِل هندو شهِ تركستان
اين هست همان صُفّه كز هيبتِ او بردي
بر شيرِ فلك حمله شيرِ تنِ شادُرْوان
پندار همان عهد است از ديدة فكرت بين
در سلسلة درگه در كوكبة ميدان
از اسب پياده شو بر نطعِ زمين نِهْ رخ
زير پيِ پيلش بين شهمات شده نعمان
ني ني كه چو نعمان بين پیل افكنِ شاهان را
پيلانِ شب و روزش كشته به پي دوران
اي بس شهِ پيل افكن كافكنده به شَهْ پيلي
شطرنجي تقديرش در ماتگهِ حرمان
مست است زمين زيرا خوردست به جايِ مي
در كاسِ سرِ هرمز خونِ دلِ نوشروان
بس پند كه بود آنگه در تاج سرش پيدا
صد پندِ نو است اكنون در مغزِ سرش پنهان
كسري و ترنج زر، پرويز و بِهِ زرّين
بر باد شده يكسر با خاك شده يكسان
پرويز به هر بومي زرّين تره آوردي
كردي ز بساطِ زر، زرّين تره را بستان
پرويز كنون گم شد زان گم شده كمتر گوي
زرّين تره كو بر خوان؟ رو «كَمْ تَركَوا» برخوان
گفتي كه كجا رفتند آن تاجوَران اينك
ز ايشان شكمِ خاك است آبستنِ جاويدان
بس دير همي زايد آبستنِ خاك آري
دشوار بُوَد زادن نطفه ستدن آسان
خونِ دلِ شيرين است آن ميدهد رزبُن
ز آب و گلِ پرويز است آن خُم كه نهد دهقان
چندين تنِ جبّاران كاين خاك فرو خوردهست
اين گُرْسِنه چشم آخر هم سير نشد زيشان
از خونِ دلِ طفلان سرخاب رخ آميزد
اين زالِ سپيد ابرو وين مامِ سيه پستان
خاقاني، ازين درگه در يوزة عبرت كن
تا از درِ تو زآن پس دريوزه كند خاقان
گر زاد رهِ مكّه توشهست به هر شهري
تو زادِ مداين بر تحفه ز پيِ شروان
اِخوان كه ز راه آيند آرند رهآوردي
اين قطعه رهآورد است از بهر دلِ اِخوان
بنگر كه درين قطعه چه سِحر همي راند
معتوهِ مسيحا دل ديوانة عاقل جان |
(عباس ماهيار، 1381: 41)