خانه / مقالات / ایران در شعر شاعران آذربایجان و آران قسمت دوم

ایران در شعر شاعران آذربایجان و آران قسمت دوم

جواد آذر (كناره‌چي)

به کوشش: محمد تقی سبکدل

مرحوم جواد آذر «كناره‌چي» به سال 1310 شمسي در شهر تبريز ديده به جهان گشود. وي تحصيلات خود را تا حدود ديپلم به پايان برد و در اثر عدم رضايت طبع عصیانگرش از برنامه درسي آن زمان ناگزير محيط دبيرستان را ترك گفت و استفاده از محضر اساتيد را در خارج به محيط دبيرستان رجحان داد. وي از همان اوان نوجواني به شعر و ادبيات فاخر فارسي علاقه وافر داشت. آذر بر اثر شركت در انجمن‌هاي بزرگ تهران و شهرهاي ديگر، در هُنر ظريف شعر فردي بصير و صاحب‌نظر شد، چنانكه نامش در تهران و شهرهاي ديگر بر سر زبان‌ها افتاد. او در سرودن انواع شعر، بيشتر به سرودن قصيده گرايش داشت و در ساختن قصيده از سبك و شيوه خاقاني شرواني پيروي مي‌كرد. آذر در اشعار خود ايدئال‌هايش را در تعارض با واقعيت‌هاي موجود مي‌ديد و تلاش مي‌كرد تا ميان آنچه مي‌خواهد و آنچه هست تطابق ايجاد كند كه البتّه امر بسيار آساني نبود. اين تلاش براي برقراري همزيستي مسالمت‌آميز مابين عينيّت و ذهنيّت شاعر، مهم‌ترين دل‌مشغولي و چالش ذهني شاعر را تشكيل مي‌داد. جواد آذر در حدود 69 سال زیست، ولي متأسفانه هميشه از زندگي ناراضي بود. او نزديك به 20 سال از اواخر عمرش را در آلمان گذرانيد و در سال 1379 شمسي به دلايل نامعلومي در آنجا كشته ‌شد ولي چند نفر از دوستان پيكر او را به تبريز آورده و در مقبرة‌الشعراء تبريز در كنار ديگر صاحبدلان شعر و ادب فارسي به خاك سپردند.

آذر عاشق ايران بود و از جمله شاعراني است كه در وصف ايران شعر سروده است.

ایران ما

 

ايران اي سراي اميد

بر بامت سپيده دميد

بنگر كزين ره پرخون

خورشيدي خجسته رسيد

اگرچه دل‌ها پرخون‌ست

شكوه شادي افزون‌ست

سپيده ما گلگون‌ست، واي گلگون‌ست

كه دست دشمن در خون‌ست

راه ما راه حق راه بهروزي‌ست

 اتحاد رمز پيروزي‌ست

صلح و آزادي جاودانه در همه جهان خوش باد

اين بهار تازه جاودان در اين چمن شكفته باد

نيم‌روز

آرام در گذار که جويبار شب
از ديده‌ خيال زمان اشك مي‌چكيد
در راه آزادي محالي كه كاشكي
امشب سحر نمي‌شد و مهري نمي‌دميد
گيتي ز خواب دوش ز هم ديده مي‌گشود
كز بستر سپيده بجوشيد جوي خون
وز راز سر به مُهر كه در دل نهفته داشت
مهر از افق دميد، رخ از شرم لاله‌گون
آن روز چشم خيرة گردون نظاره‌گر
بر وحشتي فراخة آن دشت بيكران
آژنگ بر جبين و دُژم چهرة زمين
در انتظار فاجعه، دل در تپش زمان
مردي نژاده، دست برآورد از آستين
تا پرچم ستم ز فراز آورد به زير
از جان گذشت در ره اين آرمان پاك
كآزاده را نبود نهادي ستم‌پذير
در پهنة تصور اين خيزش شگفت
شاهين وهم، پر نتواند كه بركشد
تصوير عمق فاجعه را كلك نقشگر
درمانده آنچنان كه نداند چه بركشد
زان پس يكان يكان ز بجا بازماندگان
آويختند يك تنه هر يك به لشكري
تصوير حال اگر بتوان، مي‌توان نمود
ز ايثار عشقِ پاك نمودِ مصوري
در مرگ خويش چهره‌ مقصود ديدگان
هر يك به ديگري پي ايثار پيشگام
آزادگي، شرف چو بدين پايه ديد عشق
فرياد بركشيد زهي ره! زهي مرام!
در جنگ نابرابر از آن پاك‌زادگان
بر خاك ماند پيكر و سر بر سنان زدند
در دست خون عشق حريفان پاكباز
شستند دست از سر و بر روي جان زدند
ز آن رهروان كوي وفا نقش بسته است
در نامه‌ زمانه به خونِ دل اين پيام
گر زندگي بكام ستمکاره بندگي است
اي مردِ ره! ز مرگ مينديش والسلام!!
آن روز از سپيده دمان آتش نبرد
بالا گرفت و سوخت در آن شعله هرچه بود
جز شهريار دين و يگانه برادرش
در پهنه‌ نبرد دگر كس نمانده بود
آمد به پيش شاه، سري از ادب به پيش
چون ديد ياوران همه رفتند و كس نماند
آهسته گفت ديگرم، اي شه شكيب را
«در تنگناي سينه مجال نفس نماند»…
شه ديد پشت پرده‌ سنگين وقار او
توفان عشق را و چه توفان سهمگين
چون كوه در خروش نهان جوش او عيان
هنگامه‌ تلاطم سيلابي آتشين
ديدش ز تاب شور، درون آب مي‌شود
آن شيرمرد، اگر ندهد رخصت نبرد
با ياد تشنه آهوكان نام آب برد
در دل نشست از اين سخنش درد روي درد
آن برگرفت، دل ز سرو جان به راه دوست
بدرود را به خيمه‌گاه آمد ز پيش شاه
سرگشته بانوان و جگر تشنه، كودكان
گِردش برآمدند چنان هاله گرد ماه
مشكي فكند بر سر دوش و ز تشنگان
برخاست شور زمزمه‌ آب، آب، آب
برخي دگر كه خاك به سر باد آب را
گر آب زندگي است از اين آب رخ بتاب
حالي نمود رخ كه فراسوي اختيار
از ديدگان سرشك به رويش فرو چكيد
آخر به صد نوازش و با بوسه‌ وداع
دامن ز چنگ تشنه غزالان برون كشيد
«مشگي بدوش، رشته‌ آن مشگ تارِ عمر»
«جامي به دست، جلوة آن جام، عكس يار»
«اما چه مَشگ، چون تن مجنون فسرده پوست»
«چشم هزار ليلي‌اش از پي در انتظار»
چون شعله‌اي نشست برِ زين به صد شكوه
رخش گران‌ركاب برآمد سبك‌عنان
عشقش ز ديده بدرقه را برفشاند اشك
چون آن خدنگ، بال گشود از خم كمان
شمشير آذرخش نژادش در آن ستيز
افروخت آتشي كه سپه را فراگرفت
صف‌ها به هم شكسته ز هنگامة گريز
سقاي تشنه كام لب آب جا گرفت
از اهتزاز موج نسيمي خنك ز آب
زد بوسة نوازش بر پاي تا سرش
تاب هوا و جنگ و لب آب و تشنگي
يك لحظه دل ز وسوسه لرزيد در برش
بي‌اختيار ساغر كف سوي آب برد
باشد كه تاب تشنگي از دل كند به دور
تدبير عقل راه نمودش بدين هوس
همدست شور و شوق دل و جان ناصبور
آبش به كف كه غيرت عشقش نهيب زد
كاي راه پويِ كوي وفا خويش را بپاي!
اين آب آتشي است جگرتاب، هان و هان!
پا زين سروب بركش و دامن فشان برآي!
با خود دمي به ديدة انصافِ عشق ديد
آن آيت وفا و ميهن گوهر شرف
اي نفْس ننگ باد ترا، گفت و بي‌درنگ
بر كام خراك ريخت فرو آب را ز كف
مشگي پر آب كرد و برآمد به صد شتاب
كآبي زند بر آتش گل‌هاي تشنه‌كام
پرواز را عقاب تكاور گشود بال
پيچيد سوي خيمه‌گاه شاه دين زمام
زان پس چه رفت بر سر آن شير فرسوار
زين جانگداز حادثه ناكرده به سخن
كلك سخنگزار هم از دل به ناله گفت
بي‌پرده راه نيست كه در پرده به سخن
يك نيم روز جنگ، به هفتاد و يك شهيد
پايان گرفت تا كه در آن دشت بي‌فراغ
هنگامه ساز پهنة پيكار آن زمان
آمد دلي نشسته بر او داغ روي داغ
زين حال ناگزير، چنان روز رستخيز
شوري فكند سايه به خرگاه شاه دين
آنگه كه بانوان و سراسيمه كودكان
ديدند شاه را پي بدرود واپسين
چشم زمانه خيره كه مي‌ديد از دو سوي
دو پردة مخالف با يكديگر قرآن
يكسوي بانوان همه در حيرت و سكوت
يكسوي كودكان همه در وحشت و فغان
دخت علي چه ديد درين تنگناي سخت
بيرون ز تنگناي كلام و عبارت است
دريافت حال شه به نگاهي، كه گفته‌اند:
«تلقين درس اهل نظر يك اشارت است»
با خيل كودكان به كف دامن اميد
پيوست با اميد به آهنگ ياوري
بگشود لب به مهر و نوازش پي سخن
گه با زبان كودكي و گاه مادري
همراه با نوازش او شهريار دين
يك يك فشرد گرم در آغوش مهرشان
پادر رهي كه اميد نبودش به بازگشت
بر سر كشيد دست و ببوسيد چهرشان
آمد رها چو دامنش، از يك نگاه ژرف
حالي شگفت روي نمودش نگفتني
با سوز دل ز عاطفت و مهر ساز كرد
در پردة نهفت نوايي ــ شنفتني
بغضش فشرد ناي دمي چند و بازيافت
ز آرامشي نهان دلش آرامش از خروش
وز او بجاي ماند از آن حالت شگفت
فرياد گر دلي و، ز فرياد لب خموش
دل در خم هزار تأمل به صد وقار
بدرود بانوان حرم را گرفت راه
خواهي اگر به شرح از اين ماجرا سخن
از سيل اشك پرس حديث و ز خيل آه
فرزند خويش را كه ز تب خسته داشت تن
ديدار كرد هم به دمي چند در گذار
تا آخرين پيام گزارد به ناگزير
شد همزمان عيادت و توديع برگزار
آنگه به سوي خواهرش آمد كه دور از او
استاده بود، چشم به راه برادرش
دستيش بر عنان و دگر دست بر ركاب
آشفته در كنار سمند تكاورش
آن شمع بزم راز حقيقت، نياز را
با او گشود حقّة سربسته ــ رازها
فرمود: هان به هوش! درين ره متاب روي
از رويدادها به فرود و فرازها
آگاه كرد از آنچه كه بايستش آگهي
خواندش سوي شكيب درين سخت آزمون
پيمان گرفت از او و زدش حلقة ركاب
بر پاي بوسةي پي پيكار تيغ و خون
با گويشي رسا و روان با سپاه خصم
بگشود و بست راه صلاح و ستيز را
تدبير چاره‌ساز نيآمد چو كارساز
بفشرد پنجه، قبضة شمشير تيز را
در پهنة نبرد ز تيغ دو پيكرش
آمد پديد سطوت بازوي حيدري
از چند و چون سخن نكنم از زبان دوست
بشنو سخن ز دشمن او گاه داوري
گويي بهر كرانه در آن گير و دار بود
آن تك سوار در تك و در پويه آن سمند
تيغش گسسته رشتة آرامش و امان
چون تيغ آذرخش بهر زخمه و گزند
ليكن چگونه؟ چند توان بود پايدار
تنها تني و، تيغ هزاران ز چار سو
يارائي شگرف كه يك جان و صد مُحن
گنجايش محال كه صد بحر و يك سبو
هر سو به موج لشگر خونخوار كينه توز
گرماي تاب سوز و تب پهنة نبرد
دل لالةي ز سوگ عزيران به داغ جفت
تن بستري به چشمة خون تشنه‌كام و فرد
در اين ميان ز خيل كماندار، از كمين
باران تيرش از همه سو در ميان گرفت
از پيكرش گشود به هر سوي جوي خون
خصم زبون چو كاست توانش، توان گرفت
آئينةي شكست به سنگي كه سينه‌اش
عكس جمال شاهد مقصود مي‌نمود
اين پيك شوم داشت پيامش پي آمدي
كاو ناگزير از رخ دل، پرده برگشود
از بس خدنگ، پيكر او بود در نمود
چون در فرود فوج پرافشان عقاب‌ها
آخر از آن خدنگ سه ناوك فراغ يافت
سرپوش داغ‌ها دلش از التهاب‌ها
آن دم كه خواست خانة زين شد تهي از او
لب از پي نيايش عشق‌آفرين گشود
كار نماز عشق به پايان بَرَد مگر
از بهر سجده جبهة خونين بخاك سود…
دشت عراق تفته ز خورشيد نيم روز
لب چاك از عطش، زِ لهيب درون به تاب
خاك گرسنه چشم پي آب آزمند
سيراب شد ز خون دل پور بوتراب

درباره‌ی abbasi

همچنین ببینید

تلگراف شهيد ثق‍ة‌الاسلام به محمدعلي‌شاه

تلگراف توبيخي علماي نجف وقتي به محمدعلي‌شاه رسيد او بر عناد و لجاجت خود افزود. …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *