محرم در تبریز یک صد سال پیش
abbasi
نوامبر 4, 2018
مقالات
834 بازدید
محرم در تبریز یکصد و پنجاه سال پیش
به روایت عبدالعلی ادیب الملک به کوشش ایرج افشار
![](http://www.diyarekohan.net/wp-content/uploads/2018/10/1251254-707x1024.jpg)
درآمد
سفرنامه ها اعم از داخلی وخارجی با تمام کاستی هایی که ممکن است داشته باشند از منابع مهم برای بررسی های تاریخی،فرهنگی و اجتماعی به شمار می روند. در لابه لای سفرنامه ها و گزارش های سفر مأموران خارجی که به ایران آمده اند[1] و یا مأمورین دولتی ایران، اطلاعات جالب و مهمی از فرهنگ و آئین های مردم ایران ارائه داده شده است. آداب و رسوم محرم از جمله مشخصه های مهم هویت ایرانی، روایتی جذاب وخواندنی است که در پرتو روایت های سفرنامه ها می توان از آن اطلاع حاصل نمود.[2]
مرحوم ایرج افشار از جمله ایران شناسان برجسته بود که عمر خود را برای احیای آثار تاریخی این آب و خاک صرف کرد از جمله آثاری که به کوشش او نشر گردید و اینک نایاب است کتاب « دافع الغرور» نوشته عبدالعلی ادیب الملک است.[3] این کتاب گزارش سفر عبدالعلی ادیب الملک به آذربایجان برای رسیدگی به موضوعی مالی در سال 1273 و 1274 هجری قمری است. حضور ادیب الملک در ایام محرم در تبریز موجب شده است وی گزارشی از مجالسی که شرکت کرده ارائه نماید، جالب آنکه در این ایام زمین لرزه هایی تبریز را هم می لرزانده است.
سفرنامه « دافع الغرور» برای مطالعات آذربایجان پژوهی اهمیت ویژه ای دارد که لزومی به بازگویی آن نیست، لیکن گزارش روزهای محرم آن برای مطالعات محرم پژوهی در آذربایجان و بررسی مؤلفه های هویت ملی و شیعی بسیار اهمیت دارد. از آنجایی که مؤلف خود ادیب و از خاندان علم و ادب مراغه بوده ، علاوه بر اشعار روضه خوانهای تبریزی از اشعار خود هم به مناسبت نقل کرده است.
ایام سوگ سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) فرصت مناسبی است تا به مرور این گزارش ناب از محرم تبریز در بیش از یک صد و پنجاه سال قبل داشته باشیم. برای آشنایی با « دافع الغرور» مقدمه مرحوم ایرج افشار را هم در ادامه می آوریم.
رحیم نیکبخت*
مقدمه
روزنامهي سفر آذربايجان، كه به دافعالغرور تسميه شده، اثري است از عبدالعلي اديبالملك از خاندان مقدم مراغهاي، پسر حاجي عليخان حاجبالدوله و برادر محمد حسنخان اعتمادالسلطنه (صنيعالدوله).
اين سفرنامه يكي از آثار مفيد عصر ناصري است، هم براي شناختن خود نويسنده و قسمتي از حالات و افكار او و هم براي گوشهاي از وقايع عصر ناصري- مخصوصاً آنچه مربوط به تبريز است.
اديبالممالك از افرادي بود كه به مناسبت مقام پدرش مورد التفات و نظر خاص ناصرالدينشاه بود و پدرش حاجبالدوله به وسايل ممكن ازو پيش شاه حمايت ميكرد. قسمت اول همين كتاب و نيز عبارات انتهاي آن دال است بر همين معني.
در سال 1275 قمري به علت فسادي كه از ناحيهي ميرزا صادقخان قائممقام (عموزادهي ميرزا آقاخان نوري اعتمادالدوله صدراعظم) در امر پيشكاري و بقاياي آذربايجان پيدا شده بود، اديبالممالك مأمور شد كه به آنجا برود و با نظر وزير نظام ميرزا فضلالله نوري به اين قضيه رسيدگي كند.
سفر اديبالممالك به اتفاق فرجالله طرفه ملقب به خازنالاشعار آغاز شد و اديبالملك از آغاز سفر بر آن شد كه روزنامهاي از وقايع سفر و اطلاعات مربوط به مأموريت خود بنويسد. چنين كرد و نام روزنامهي خود را «دافعالغرور» گذاشت. نسخهاي از آن كه به خط نستعليق نسبتاً خوش تحرير شده (اما نقائص و اغلاط كتابي زياد دارد) و از گزند دوران در امان مانده است به معرفي مرحوم سعيد نفيسي كه آن نسخه را مالك بود در اختيار من قرار گرفت تا آن را به چاپ برسانم.
سالها كتاب را در گوشهاي نهاده بودم و به صرافت آن بر نيامدم كه به چاپ برسانم. ولي پس از اينكه توفيق طبع «روزنامهي خاطرات اعتمادالسلطنه» نصيبم شد مناسب ديدم كه سفرنامهي اديبالملك يعني برادر او را هم طبع كنم و اينك كتاب دافعالغرور به علاقهمندان اين سنخ آثار تقديم ميشود.
***
شرح ملخص زندگي اديبالملك طبق نوشتهاي كه دوست دانشمندم حسين محبوبي اردكاني مرقوم داشته و به من لطف كرده چنين است:
اديبالملك عبدالعليخان پسر حاج عليخان مقدم مراغهاي حاجبالدوله، و دختر ملااحمد مراغهاي معروف به مستجابالدعوه، در تاريخ پنجم شعبان 1243 متولد شده و تا سه سالگي در مراغه بود و آنگاه او را به طهران آوردهاند. در كودكي به سمت غلامبچه در اندرون شاهی مشغول شد و پس از دو سال به منصب پيشخدمتي رسيد. در 1258 سمت نايب ناظر حاجبالدوله را يافت و به حكومت كاشان معين شد. 1261 پيشخدمتباشي وليعهد شد. در 1270 به لقب اديبالممالكي ملقب و واسطهي عرض عرايض شعرا و اهل ادب گشت. زماني هم كه تشریفات مربوط به سفرا به عهدهي پدرش بود از او نيابت ميكرد، و همین حال را داشت در حكومت پدرش در خوزستان. در 1284 حكومت قم یافت. در 1285 به وزارت وظايف و اوقاف برقرار شد. در 1287 به حكومت قم و ساوه و زرند منصوب شد. پس از اين مأموريت،ریاست مجلس شوراي عدليه به او داده شد و در اين سمت بود كه در تاريخ 28 ذيالحجهي 1302 به سكته درگذشت. وي پدر محمدباقرخان نايبالملك و اعتمادالسلطنهي بعدي وزير انطباعات دورهي مظفري و محمدكريمخان اعتماد خلوت و امير مقدم بعدي رئيس بيوتات سلطنتي محمدتقيخان احتسابالملك و وزير مفخم رئيس تشريفات سلطنتي خانبابا اديب حضور پيشخدمت خاصه و معاون تشريفات سلطنتي و جد مادري مرحوم سيداحمدخان ملك ساساني بود.
دربارهي مأموريت موضوع اين كتاب، برادرش محمدحسنخان اعتمادالسلطنه مينويسد:
«… در دوران فراشباشيگري اعتمادالسلطنه اديبالملك به جهت وصول صد هزار تومان باقي ميرزا صادق قائممقام مأمور آذربايجان گرديد و در آن سفر خدمات بزرگ به انجام رسانيد. وجه تسميهي كتاب هم همين مسئله بوده است.»
(انتهاي يادداشت مجبوبي)
تفصيل و اطلاعات مربوط به خانوادهي مقدم شرحي است كه جناب آقاي مهدي اعتماد مقدم از قضات معروف و بازنشسته در جزوهي «شرححال خاندان اعتماد مقدم» (چاپ آذرماه 1347) مرقوم داشتهاند. چون اين جزوه كمتر در اختيار محققان كنوني است و بعدها نيز مورد استفاده خواهد بود و مطالبي است كه همهكس بر آنها وقوف ندارد لذا به نقل آن در صفحات بعد مبادرت شد.[4]
موقعي كه كتاب در شرف انتشار بود به دوست ارجمند دكتر محمد مقدم مراجعه كردم تا اگر اطلاع خاصي دربارهي اديبالملك (يعني جد خود) دارند لطف كنند و در كتاب بياورم. ايشان نسخهاي خطي از سفرنامهي عتبات مرحوم اديبالملك را كه به سياق همين دافعالغرور تحرير شده است در اختيارم گذاشتند كه عليالظاهر نسخهي منحصر به فرد و به همان خط و سياق است كه نسخهي خطي دافعالغرور.
سفر اديبالملك به عتبات مربوط به سال 1272 قمري است و روزنامهي سفر مذكور را به «دليل الزائرين» موسوم كرده است و از حيث اطلاعات عصري و محلي و نيز معرفي آباديهاي سر راه كتاب با ارزشي است و انشاءالله پس از اين سفرنامه به طبع خواهد رسيد.
تهران، نهم آبانماه 1349
ايرج افشار
[دوشنبه 29]
بيست و نهم مهمان حاج سيدحسن تبريزي بوده و با «طرفه» راه باغش پيمودم. چون وارد شدم ديدم از ترك و تاجيك، بزرگ و كوچك، سيد و درويش، بيگانه و خويش، حاجي و ملا، دوست و آشنا، تاجر و فاجر، بقال و علاف، رمال و لواف، همهقسم مردم حاضرند و ورود بنده را منتظر.
جناب آخوند ملا اسمعيل و حاج ميرزا شفيع در صدر نشسته و چون اهل محفل جور نبودند لبها از تكلم بسته. محفل خاموشان بود و منزل گربه و موشان. نخست چاي آوردند و پس از آن ميوه صرف كردند.
آقا سيد رضاي مداح طهراني قصيده خواندن آغاز نمود و گريانيدن بر جان سيدالشهدا سلامالله عليهم كرامت و اعجار.
پس از آن ناهار آوردند و سفره گستردند. غذا چلو كباب بود و روز اذيت احباب. چلوش دم نكشيده و گوشت كبابش گنديده. احوالم منقلب شد و يادانم مضطرب.
بعد از كشيدن دو غليان با گرمي هوا اجباراً وداع كرده رفع صداع نمودم و باب راحت در منزل گشودم.
[سهشنبه سلخ ذيالحجـﺔ]
سلخ ذيالحجـﺔ الحرام صبح با «طرفه» به حمام رفتم و سپاس پاك يزدان گفتم. مراجعت از حمام اسباب تعزيهداري برپا بود و سه مجموعه كه پانزده من برنج پخته بودند مهيا. خورشها را در قاب كشيده و شربت به يخ پروريده. به قدر سي نفر از احباب حاضر بودند. ناهار ميل نمودند و ابواب رزيئت[5] گشودند.
[چهارشنبه اول محرم 1374 ه. ق]
صبح غرهي محرمالحرام بعد از اتمام نماز و تعقيبات و زيارات و دعاگوئي وجود مسعود مبارك سركار اعليحضرت اقدس شهرياري روحنا فداه روضهخوانها رسيدند و در پاي منبر جناب سيدالشهدا عليه التحيـﺔ و الثناء آرميدند.
بعد از صرف چاي و قهوه غليان كشيدند تا مجمع مصيبت منعقد گرديد و از خارج و داخل همهكس رسيد.
جناب آخوند ملا اسدالله با جامهي سياه و هزار ناله و آه به منبر برآمده گويا به اين زبان ذاكر بود و با اندوه و كدورت مجادر ميگفت:
اي ديده خون ببار كه ماه محرم است
|
|
|
روز عزا و نوحه و افغان [و] ماتم است
|
شادي نگر چگونه ز دلها فرار كرد
|
|
|
هنگام آه و ناله و اندوه با غم است
|
زهرا رود به سينهزنان سوي كربلا
|
|
|
گريان دو چشم آدم و حوا و مريم است
|
جاري ز چشم ختم رسل اشك متصل
|
|
|
شير خدا دريده گريبان به عالم است
|
اي دوستان شما ز چه شادان نشستهايد
|
|
|
آخر حسين اشرف اولاد آدم است
|
ياد آوريد زخم فزون از شمار او
|
|
|
آخر نه اشك ديده بر آن زخم مرهم است
|
يكدم دهيد گوش كه فرياد يا حسين
|
|
|
از فرش متصل شده تا عرش اعظم است
|
كروبيان به ماتم او ناله ميكنند
|
|
|
پشت فلك ز بار غم و ماتمش خم[6] است
|
«واله» درين عزاست پياپي به سر زنان
|
|
|
گر جان دهد رواست كه ماه محرم است
|
|
|
|
پس از آن ده نفر ديگر از روضهخوانها به بالاي منبر برآمده نوحه سر كردند و اهل محفل را در اين مصيبت خونجگر. انواع دعاگوئي به جهت وجود مبارك اعليحضرت شاهنشاهي حاصل شد و به جز زريئت[7] سيدالشهدا سلامالله عليه همه كارها باطل.
بعد از صرف ناهار به منزل محمودخان ميرپنجه شتافتم. در آنجا نيز مجمعي از مصيبت يافتم. بعد از خواب و صرف چاي با احباب مراجعت به منزل كردم و آن روز را به شب آوردم.
[پنجشنبه 2]
دويم چون مقربالخاقان ميرزا مصطفيقليخان به روضهخواني وعده گرفته بود بعد از اتمام مجلس خود با «طرفه» به منزل ايشان رفتم و عظمالله اجورنا و اجوركم به مصايب الحسين گفتم.
مجمعي ديدم پريشان و قرين ناله و افغان. از اعيان و و اشراف نشسته و لب از هر گفتگو بسته. ذاكرين در پاي منبر حلقهي ماتم زده. حاضرين دوش بر دوش و رد به رده از كثرت غم درهم شده. يكي از ذاكرين به منبر برآمده نوحه كرد و همگان را از مكالمات خود خونينجگر، ميگفت:
باز روز ناله و ماتم رسيد
|
|
|
رفت شادي روزگار غم رسيد
|
آسمان زد جامه زين ماتم به نيل
|
|
|
در جهان شد خون دل خوردن سبيل
|
دوستان بر ما دمي ياري كنيد
|
|
|
خون دل از ديدگان جاري كنيد
|
اين حسين نور دو چشم مصطفي است
|
|
|
اين حسين روح روان مرتضي است
|
بهر ما و تو به خواري جان بداد
|
|
|
بهر درد دوستان درمان بداد
|
همچو اكبر نوجواني تشنهكام
|
|
|
كشته ديد از كينهي اهل ظلام
|
همچو اصغر شيرخواري نازنين
|
|
|
همچو قاسم گلعذاري مه جبين
|
در ره امت نمود آري فدا
|
|
|
دست عباسش بديد از تن جدا
|
اهل بيتش از صغير و از كبير
|
|
|
خواست آنسان كه تا كه بشنيدي اسير
|
تا تو باشي در قيامت رستگار
|
|
|
سرفراز آئي تو در روز شمار
|
هم تو نيز از ديدگان اشكي بريز
|
|
|
تا شوي فارغ ز بيم رستخيز
|
|
|
|
پس از آن ساير ذاكرين نيز نوحهسرائي كردند و چون كار تعزيت به اتمام آوردند مراجعت به منزل كرده خفتم و سپاس پاك يزدان گفتم.
سه ربع ساعت به غروب مانده كه بعد از اداي فريضه رو به قبله نشسته بودم و به اوراد و اذكار پيويسته به مدلول «اذا زلزلـﺔ الارض زلزالها و اخرجـﺔ الارض اثقالها» به يكبار چنان زمين حركت كرد كه نزديك بود به روي در افتم.
در آن بين كه “ماشاءالله لاقوﺓ الا بالله” ميگفتم دوباره از اول شديد[تر] زمين لرزيد و با اينكه در تختهپوش كلاه فرنگي نشسته بودم هوش از سرم پريد. براي اهالي شهر متزلزل گشتم و به قاعده از حيات آن بيچاره مردم گذشتم. چنان دانستم كه شهر سرنگون شد و گردش اختر واژگون.
آدمي به پشت بام فرستادم كه به شهر نظري كند و از خرابي و آبادي آنجا خبري دهد كه به يكبار شورش و غوغا از شهر بلند گرديد. به حدي كه گوش كروبيان رسيد.
چون معلوم شد بحمدالله خرابي به شهر نرسيده بود ليكن از قلق و اضطراب مردم كه در رباطها و بازارها و خانها بودند و فرار مينمودند هنگامهي غريب بود و اضطرابي عظيم كه شب گذشته مجدداً زلزله شد و تزلزلي برون از حوصله.
بالجمله با اينكه اين بنده از هر حيث آسوده بودم ليكن براي آن مردم شهر دقيقهاي به راحت نغنودم.
[جمعه 3]
سيوم چون براي ناهار در خانهي مقربالخاقان ميرزا مصطفيقليخان موعود بودم بعد از اتمام روضهخواني خود راه آن بزم پيمودم. ورود مجلس تعزيت ديدم يكي از ذاكرين به بالاي منبر برآمده چون هزاردستان ناليدن گرفت و پيراهن صبوري اهالي محفل مصيبت را دريدن، ميگفت:
شد وقت آنكه ناله و آه [و] فغان كنيد
|
|
|
از ديده سيل اشك دمادم روان كنيد
|
ماه محرم است و زمان حصول غم
|
|
|
بر سر زنيد دست عزا و فغان كنيد
|
گاهي براي بيكسي آل مصطفي
|
|
|
دل پر ز آه و ديدهي خود خونفشان كنيد
|
گاهي به ياد قامت اكبر به سر زنيد
|
|
|
گه نوحه بهر اصغر شيرينزبان كنيد
|
شد حجلهگاه قاسم خونينجگر خراب
|
|
|
افغان براي حالت آن نوجوان كنيد
|
از تن دو دست حضرت عباس شد جدا
|
|
|
از دل وداع طاقت و تاب و توان كنيد
|
زينب به گريه گفت كه اي قوم نابكار
|
|
|
شرم و حيا كنون ز خداي جهان كنيد
|
تنها به دشت ماريه باشد حسين من
|
|
|
تنگ اين جهان چرا به وي اي كوفيان كنيد
|
خوانديد و آمديم، به عالم كسي نكرد
|
|
|
ظلمي به ميهمان كه شما ناكسان كنيد
|
«واله» درين عزا زند از غم همي به سر
|
|
|
افغان و ناله نيز شما دوستان كنيد
|
|
|
|
بعد از اتمام سوگواري و آه و بيقراري جويا شدم كه ميرزا مصطفيقليخان در كجاست؟
گفتند كه ديروز هنگام زلزله خود را از بالاي تالار به زير انداخته و دست تقدير كارش را ساخته. انگشتان پايش معيوب گشته در خلوت خوابيده است و رشتهي صبوريش بريده. با «طرفه» به احوالپرسيش رفتم و به سلامتش سپاس گفتم. ناهار آوردند و سفره گستردند.
بعد از صرف غذا به منزل دبيرمهام خارجه رفته ساعتي آسودم و تا عصر در آنجا بودم.
چون وقت تيكهي درب خانه شد به آنجا شتافتم. حياط[8] دفتر را مملو از مرد و زن يافتم.
چون آن مكان كوچك بود و اجتماع مردم زياده از حد مينمود و چادرپوشي نيز چون سرپوش در آنجا كشيده بودند به طريقي هوا حبس و گرم بود كه نزديك بود در بالاخانه احوالم منقلب شود و يارانم مضطرب.
نخست فراشان شال در گردن [و] سينهزنان آمدند و فرياد واحسينا بلند كردند. پس از آن دسته به دسته، پيوسته و گسسته، سينهزنان شهري آمده صف كشيده و از رزيئت[9] پيراهن صبوري مردم دريدند.
روضهخوانان و ذاكرين نيز ناله سر كردند و از بدخواني بنده را از حالت خود به در. شبيهخوانان با رخوت كثيف[10] حاضر گشتند و مردم از گريه گذشتند. اسباب تماشا بيحاصل شد و باغ گلم خار دل.
نواب ركنالدوله در اطاق نشسته و باب بهجت بسته داشت.
دو ساعت به غروب مانده از آن مجلس فراغت جستم و به منزل ميرپنجه پيوستم. چاي در آنجا خورديم و از ادراك وجودش لذتها برديم.
چون شب شد برخاست و مجلس آراست. طلاب و احباب حاضر آمدند و لاله و مردنگيها را روشن كردند.
چون اسباب زريئت[11] فراهم شد ذاكرين نيز به ذكر مصيبت مصمم. بعد از اتمام تعزيت گلاب و شربت دادند و خوان نهادند.
الحق همه چيزش مأكول بود و ياران به خوردن مشغول. چون چهار ساعت از شب گذشت معاودت به منزل كرده خوابيدم و در بستر آرميدم.
[شنبه 4]
چهارم بعد از نماز صبح و زيارت ذاكرين رسيدند و فرياد «واحسينا» بركشيدند. از آشنا و بيگانه و اهالي درب خانه يكيك و تكتك وارد گرديدند و چاي و شربت نوشيدند.
بناي آه و ماتم شد و گريستن بر فرزند. سيد عرب و عجم. در آن وقت جناب ملااسدالله با نالهي جانكاه و دريا دريا اشك و آه شال عزا به گردن كرده گريه و زاري همراه خود آورده فرياد بركشيد كه:
اي كشتهي غريب به قربان پيكرت
|
|
|
از سر چرا جداست بگو نازنين سرت
|
شد حجلهي عروسي داماد تو سياه
|
|
|
معجر به نيل برزده غم ديده دخترت
|
بر سر مدام دست فلك خاك ميكند
|
|
|
تا شد ز تن جداي دو دست برادرت
|
ما را هواي سير گلستان و باغ نيست
|
|
|
از پا فتاد تا كه قد سرو اكبرت
|
در كام دوستان تو زهر است در جهان
|
|
|
تا بر زدند تير به حلقوم اصغرت
|
فرياد از آن زمان كه ز خلد برين شتافت
|
|
|
اندر زمين ماريه فرخنده مادرت
|
اي واي واي رأس تو اندر سر سنان
|
|
|
بر سرزنان و نالهكنان بود خواهرت
|
نگذاشتند قوم جفاجوي نابكار
|
|
|
باقي به روزگار كس از يار و ياورت
|
بر سر زند به ماتمت اينك «اديب ملك»
|
|
|
آخر يكي نظاره نما سوي چاكرت
|
|
|
|
بعد از اتمام مجلس روضهخواني به احوالپرسي جناب وزير نظام رفته در آنجا ناهار صرف شده مراجعت به منزل كردم و آن روز را به سلامتي وجود مسعود اعليحضرت اقدس همايون شاهنشاهي روحنا فداه به شب آوردم.
[يكشنبه 5]
پنجم تير به طريق معمول صبح در منزل بوده اسباب تعزيت و رزيئت[12] مهيا بود و از آه و ناله شور و غوغا از ثري به ثريا.
وقت عصر آن روز آقا سيداسمعيل و ميرزا حسين حكاكباشي و جمعي ديگر آمده و چاي و قهوه و غليان صرف شده مراجعت نمودند.
[دوشنبه 6]
ششم سركار دبيرمهام خارجه و ميرپنجه تشريف آورده جناب آخوند ملااسمعيل و ميرزا مهدي نيز و جمعي از متفرقه آمده ذاكرين نيز حاضر گشتند. يك دو نفر ذكر مصيبتي نموده عاليجناب ملااسدالله به بالاي منبر برآمده فرياد بيقراري كشيد و نالهاش به گردون رسيد، ميگفت:
اي فلك آخر زدي آتش به جان دوستان
|
|
|
از غم لبتشنگي شاه مظلومان حسين
|
آه از آن وقتي كه سوي لشكر اعدا شتافت
|
|
|
با دلي لبريز خون و ديدهي گريان حسين
|
زينب غمديده بر سر ميزند از دنبال او
|
|
|
كاي برادر نوح اين طوفان بيپايان حسين
|
خود بگو آخر چه سازم من بخيل بيكسان
|
|
|
كودكان نورس و ياران سرگردان حسين
|
آتشي بر جانم افكنده غم هجران تو
|
|
|
ميزند از هر طرف بر آتشم دامان حسين
|
گفته بودم جان به پاي مركبت سازم نثار
|
|
|
چون تو رفتي رفت از تن زينبت را جان حسين
|
دردها بر دل مرا باشد ز دست روزگار
|
|
|
اي برادر جان بكن درد مرا درمان حسين
|
والهت بنگر كه چون بر سر زند دست عزا
|
|
|
دمبدم ورد زبانش يا حسين گويان حسين
|
|
|
|
بعد از دعاگوئي به وجود مبارك اعليحضرت اقدس شاهنشاهي روحنا فداه اهالي مجمع متفرق شده ناهار صرف كرده غنودم و دو ساعتي آسودم.
شب آن روز را نيز به مصيبت خانهي ميرپنجه رفتم. از خوانين و تجار و همهقسم مردم بودند. شربت صرف نموده سربازان نظام سينهزنان و حسين حسين گويان آمده مجلس رزيئت برآراستند و محفل تعزيت پيراستند.
[سهشنبه 7]
خان دبيرمهام خارجه و محمودخان ميرپنجه و ميرزا مصطفيقليخان دربنده منزل موعود بوده تشريف آورده سرافرازم كردند.
چون مجلس مصيبت فراهم شد و بيش و كم از اهل محلت و ساير [محلهها] رسيدند ذاكرين فرياد واحسينا بركشيدند.
بعد از اتمام روضه مجموعهي پلو حاضر بود و زمان خودنمائي ناظر، از خوردني همهچيز فراهم آورده سفره گستردند و خوان آوردند.
بعد از صرف غذا ياران رفته بنده آرميدم و پس از خوابيدن با «طرفه» مشغول نوشتجات دارالخلافه گرديدم.
[چهارشنبه 8]
هشتم براي ذكر مصيبت جمعيت بسيار شد و نوبت آه و ناله بيشمار، بعد از اتمام روضهخواني سر پاكتهاي دارالخلافه را بسته و از شدت بيداري از خود گسستم.
بعد از خواب بعضي از ياران آمده چاي صرف نموده مراجعت نموده و دعا به وجود مسعود اعليحضرت شاهنشاهي نمودم و پس از آن غنودم.
[پنجشنبه 9]
باز كمافيالسابق مشغول رزيئت و تعزيت بودم و شب را با ذكر مصيبت شده غنودم.
عصر آن روز باز زلزله شديد شد و از زلزلههاي سابق بر مزيد.
[جمعه 10]
دهم كه روز عاشورا بود از تجار و اهل بلد بيحد آمدند و مجمع مصيبت برپا كردند.
جناب ملا اسدالله به بالاي منبر آمده آغاز نوحه و زاري و چون هزاردستان بيقراري نموده ميگفت:
اي عزيزان روز عاشوراستي
|
|
قتل نور ديدهي زهراستي
|
در چنين روزي حسين در كربلا
|
|
كشته گرديد از جفاي اشقيا
|
سروهاي باغ او از پا فتاد
|
|
آسمان دست تعدي برگشاد
|
گشت عباسش دو دست از تن جدا
|
|
جان به راه حق نمود آخر فدا
|
تا به ابرو فرق اكبر برشكافت
|
|
سرخرو نزد پيمبر برشتافت
|
حجلهي قاسم سيه شد واي واي
|
|
كار او زين غم تبه شد واي واي
|
نوعروسش ميزدي از غم به سر
|
|
مادرش افغانكنان بهر پسر
|
ام ليلا جامهي جان چاك كرد
|
|
زينب از مرگش بحسرت خاك كرد
|
اصغر شيرينزبانش شد شهيد
|
|
اي خدا داد از جفاهاي يزيد
|
اهل بيتش شد اسير اشقيا
|
|
داد از شمر لعين بيحيا
|
سر برهنه بر شتر كردي سوار
|
|
زينب و كلثوم را آن نابكار
|
پس از آن جناب ميرابوالفضل به منبر برآمده او نيز ذكر مصيبت نموده به زير آمده ميرزا محمدحسين قزويني ناليدن گرفت و چون ابر بهار سرشك باريدن.
بعد از اتمام مجلس برخاسته با «طرفه» و ساير ياران به صحرائي كه بالاي «باغ صفا»ست رفتيم. ديدم دسته به دسته، پيوسته و گسسته، مردم شهر دستها را تا مرفق بالا زده پاي برهنه رزيئت را آمادهاند و به زيارت ايستاده. ما نيز مشغول زيارت[شده][13] و عاشورا و دعاي علقمه و دعاهايي كه در آن روز وارد شده گشتيم.
از شدت گرمي آفتاب صورت و دستهاي همگان سوخت و آتش مصيبت در كانون سينهام برافروخت.
بعد از اتمام عمل به منزل آمده هندوانه و شربت ليمو صرف گشته بر قاتلان سيدالشهدا عليه التحيـﺔ والثنا لعنت كرده زيارت مفجعه وارد است عصر آن روز را به عمل آورده[14] نماز شام كرده عرق عشا شكستيم و از بيخوابي از خود گسستيم. آرميدم و خوابيدم.
[شنبه 11]
يازدهم بعد از اتمام زيارت مقرره قاضي ساوجبلاغ آمده قدري صحبت كرده چاي و قهوه و غليان صرف شده مراجعت كرد.
اين بنده نيز بعد از نماز مغرب و عشا شام خورده خوابيدم.
[يكشنبه 12]
دوازدهم خدمت جناب وزيرنظام رسيده [مشغول] حساب حاج محمدابراهيم قزويني و محمدصادقخان دنبلي و مشهدي عباس تاجر و جمعي ديگر بودند.
قدري از وصول تنخواه باقي و مأموريت خود با ايشان صحبت داشتم و مراجعت كرده ناهار صرف نموده خوابيدم و آن شب را مشغول نوشتن روزنامه گرديدم.
[دوشنبه 13]
سيزدهم به منزل ميرپنجه رفته از آنجا شرفياب خدمت ركنالدوله شده ساعتي در آنجا به سر بردم و پس از آن مراجعت كرده در منزل ميرپنجه ناهار خوردم و به منزل آمده عصري كارمك كه حكيم صاحب باشد ديدن كرده تا چهار ساعت از شب گذشته مشغول نگارش روزنامه بودم و پس از آن شام صرف نموده غنودم.
[سهشنبه 14]
چهاردهم صبح به حمام رفته مراجعت با «طرفه» به بازديد حاج غفار برادر جبارخان رفته در آنجا چاي صرف نموده مراجعت به منزل كرده بعد از صرف ناهار خوابيدم و شب را مشغول نوشتجات دارالخلافه گرديدم.
[چهارشنبه 15]
پانزدهم با «طرفه» و ياران سوار شده از راه حكمآباد به لاله رفتم و از تفرج خجسته مكان چون گل شكفتم.
***
حكمآباد يك محله از تبريز است و خاكش عبيربيز و هوايش بهجتانگيز. متصل به شهر است و در صفا از نوادر دهر. سه فرسنگ سبزيكاريست و از جنات عدن يادگاري. درختانش سبز و خرم و نمونهي باغ ارم.
ز هر سويش روان آب رواني
|
|
به هر جا بود تازه بوستاني
|
درختانش به هر جا سايهگستر
|
|
تمامي روحبخش و روحپرور
|
عبير و مشك با خاكش سرشته
|
|
به هر دشتش گل و ريحان به كشته
|
شكوفه عنبرافشان شاخ بر شاخ
|
|
به هر جا شاهدي بنشسته بر كاخ
|
پر اندر پر هزاران خوشآواز
|
|
به هم گرديده با هر نغمه دمساز
|
مگر گفتي كه جنات نعيم است
|
|
كه در هر گوشهاش حوري مقيم است
|
به هر جا مهربانان دسته دسته
|
|
سبو پر كرده و ساغر شكسته
|
به هر سو عيش نوشانوش بودي
|
|
غم آنجا گوئيا فرموش بودي
|
يكي ميخواند گويا شور شهناز
|
|
يكي با لعبتي ميبود دمساز
|
يكي نقل نشاط آورده آنجا
|
|
يكي ديگر بساط[15] آورده آنجا
|
به هر گوشه درخشان آفتابي
|
|
نموده از حنا رنگين خضابي
|
نواي بربط و بانگ دف و ني
|
|
به ياد آوردي از بزم جم و كي
|
من آنجا «واله» هر نازنيني
|
|
تو هم گر بگذري آنجا چنيني!
|
بالجمله با «طرفه» تفرجكنان و غزلسرايان از حكمآباد گذشته و به تماشاي «لاله» گشتيم و داغ صفاي آن صحرا بر دل هشتيم.
***
لاله اسم دهي است كه در يك فرسنگي شهر تبريز است و جاي تفرج و تماشاي مردمان نشاطانگيز. دو ميدان است كه از آن ده ميگذري[16] سرچشمهي آن آب است و جاي انبساط احباب. در سر آن چشمه چهار طاقي ساختهاند و در بيرون آن استخر بزرگي انداخته. در تابستان در روزهاي جمعه زياده از هزاران نفر زن و مرد در آنجا ميروند و در ساير روزها به قدر دويست سيصد نفر.
و ميگويند در آن آب خواص بسيار است و فايدهي بيشمار. از آن جمله خاصيت ظاهري كه دارد اين است كه اسباب مواصلت عاشقان و معشوقان است و جاي مضاجعت دورافتادگان و گرفتاران به درد هجران . . .[17]
[1] . اغلب سفرنامه هایی که از جهانگردان خارجی در ایران منتشر شده نه سفرنامه صرف، بلکه گزارش سفر با کاربردهای متعدد اقتصادی، فرهنگی ،سیاسی ،نظامی و شناسایی برای مرکزی که آنها را برای مأموریت اعزام کرده اند؛ بوده است و هر مأمور تجربیات و مشاهدات خود را برای مأمور بعدی تدوین و ارائه داده است.
[2] .رک : اصغر حیدری،تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین در ایران با تکیه بردوره صفوی تهران ،مؤسسه مطالعات تاریخ معاصرایران،1391.
[3] .تهران، انتشارات خوارزمی،1349. مرحوم ایرج افشار علاوه بر تصحیح کتاب در پیوست های آن ، اسامی تجار و اعیان شهر، اسامی شهرها، محلات و کدخدایان آن محلات و حمام ها و یخچال های تبریز ،مساجد شهر؛مدارس و میدان های آن،کاروانسراها،تعداد سرباز و توپچی و اماکن گردشگری تبریز را که در متن کتاب اشاره شده استخراج و ارائه نموده است .
* پژوهشگر تاریخ ادبیات مرثیه آذری، mirkohy@yahoo.com
[4] . محققان علاقمند رک: عبدالعلی ادیب الملک، دافع الغرور،به کوشش ایرج افشار، تهران،سهامی انتشارات خوارزمی،1349،صص 31-5.
[5]. اصل: زربت.
[6]. اصل: عم.
[7]. اصل: زريت.
[8]. اصل: حيات.
[9]. اصل: زريت.
[10]. اصل: كسيف.
[11]. اصل: زريت.
[12]. اصل: زريت.
[13] . در اصل ششم.
[14]. عبارت مغشوش است.
[15]. اصل: نشاط.
[16]. كذا، افتادگي دارد.
[17] . دافع الغرور،صص 263-247.