از سومین روز محرم سال ۱۳۳۰ ق، با مقاومت سلحشورانه مردان غیور آذربایجان و دستپروردگان ستارخان و باقرخان در برابر اشغالگران روس جنگ به نفع مردم تبریز ادامه یافت. روسها که در تنگنا افتاده و شکست خود را حتمی میدانستند، بار دیگر با نیرنگی تازه برای جلوگیری از کشتار سربازان روس به همراه پیام کنسولهای سایر کشورها، سخن از صلح به میان آوردند تا با رسیدن سه لشکر مجهز و تازهنفس از ایروان و تفلیس به جنگ ادامه دهند. برای این منظور روسها با خدعه و فریب به مردم قول دادند که گذشته را فراموش کنند و به کسانی از مجاهدان که در شهر مانده تا به کارهای خود بپردازند، آزاری نرسانند و فقط برای ایمنی شهر پانصد نفر پاسبان یونیفورم بگمارند و اگر صمدخان به تبریز حمله کرد در مقابلش بایستند. (کسروی، ص ۲۷۹؛ فتحی، صص ۵۸۸ ـ ۵۸۹) از آنجا که تبریزیها از این نیرنگ روسها بیخبر بودند و در روزهای دلخراش جنگ، با دیدن خونریزیها و کشتار بیرحمانه مردم بیپناه، صبر و تحمل خود را از دست داده بودند برای کسب تکلیف در مورد پیشنهاد روسها مبنی بر ترک جنگ، به خانه زعیم انقلاب زندهنام ثقهالاسلام رفتند. در کتاب «نامههایی از تبریز» توسط شخصی که ناظر این وقایع بوده است در این باره آمده است: «عدهای از تجار و رؤسای شهر در بعضی مراکز علیالخصوص در خانه ثقهالاسلام اجتماع نمودند،بلکه طوری بنمایند که دعوا را متارکه نمایید بیچاره ثقهالاسلام به همراهی ضیاءالدوله نایبالحکومه در آن موقع که گلوله و توپ از بالای سرشان مثل تگرگ میبارید، در آن روز ده دفعه، یکه و تنها بدون نوکر به سفارتخانه دولت انگلیس رفته و آمدند، بالاخره سر ساعت از شب گذشته به اتفاق کنسول انگلیس به کنسولخانه دولت روس رفته، مذاکرات زیاد مینمودند آخرالامر قرار بر این شد که مجاهدان خلع اسلحه کرده و ترک دعوا نمایند». (زندگینامه ثقهالاسلام ، ص ۶۱۸)
شهید ثقهالاسلام با دیدن فجایع روسها و حوادث دلخراش کشتار خانوادههای بیگناه، رشته صبر خود را از دست داده و از کمک دولتمردان در پایتخت ناامید بود. از طرفی رسیدن پیغامها و تلگرافهای پیاپی از تهران به ضیاءالدوله مبنی بر ترک جنگ و بسته شدن مجلس در دوم محرم و پذیرش اتمام حجت روسها، روی کار آمدن کابینه ناصرالملک و نیز کشت و کشتارهای بیشمار روسها در روستاهای اطراف آذربایجان، باعث شد که شهید ثقهالاسلام به همراه ضیاءالدوله و نمایندگان انجمن برای حفظ جان مردم بیگناه، مجاهدان را برای پذیرش صلحِ روسها راضی کنند، و در پی آن مقرر شد که ضیاءالدوله همچنان در کار خود به عنوان نایب ایالت بماند و مجاهدان تفنگهای خود را کنار بگذارند و شهر را ترک کنند. (کسروی، ۱۳۵۵ ش، صص ۲۷۷ ـ ۲۷۹؛ براون، ص ۱۶۱)
امیرحشمت نیساری و یارانش به این آشتی راضی نبودند و همچنان مسلح بودند. همچنین اغلب مجاهدان و آزادمردان نیز که از نیرنگ روسها و آمدن سه لشکر مجهز بیخبر بودند، ماندن در تبریز را زیاد بیخطر نمیدانستند و به رفتن رأی نمیدادند، اما بر جان خود و خانواده خود نیز ایمن نبودند. در هر حال مردم بیپناه تبریز که در پی انعقاد صلح، چشم انتظار آمدن آرامش و امنیت بودند، ناگهان فردای روز صلح، که مقارن با چهارم محرم ۱۳۳۰ بود با شلیک پیاپی توپهای روس دوباره در ترس و اندوه روزهای پر از فاجعه و خون ماندند.
با شروع دوباره جنگ تمامعیار از طرف روسها، شهید ثقهالاسلام برای جویا شدن علت عهدشکنی روسها به دیدار کنسول روس رفت، اما کنسول با بیاعتنایی و خشونت با وی برخورد نمود و ثقهالاسلام که اینک فریب و دسیسه واقعی روسها برایش روشن شده بود در بازگشت به مجاهدان و مردم شهر گفت: روسها خیال کشتار در شهر را دارند بهتر است شبانه شهر را ترک کرده خود را به جای امنی برسانید و در پاسخ به کسانی که از او میپرسیدند: «شما چه خواهید کرد؟» میگفت: «من کار خود را به خدا میسپارم». (تاریخ هجدهساله آذربایجان، صص ۳۰۵ ـ ۳۰۴؛ رهبران مشروطه، دوره دوم، ص ۳۱۹)
در آن آشوب و هراس تنها کسی که رشته چارجویی را از دست نداد و با پافشاری برای نجات مردم از هر راهی، کورسوی امیدی میجست، شهید ثقهالاسلام بود که با وجود دانستن اوضاع به هم ریخته تهران، صلاح کار را در این دید که با فرستادن تلگرافی به تهران و گزارش اسفناک اشغال شهر، به یاری مردم بشتابد. افسوس که کوششهای شهید ثقهالاسلام با زبونی وزیران پایتخت به ثمر ننشست و از تهران بیش از این پاسخ و یاری نرسید که «بکوشید و نگذارید بیشتر آشوب شود!!»
گذشته از آن، یاغیگریهای صمدخان شجاعالدوله، سردار محمدعلیشاه و والی مراغه که در باسمنج مستقر شده بود، با حمایت اشغالگران و هماهنگی مخالفان و علمای ضدمشروطه بیشتر شده بود. زندهنام ثقهالاسلام به ناچار نمایندگانی نزد صمدخان فرستاد و پیغام داد در صورتی که قصد ورود به شهر را دارد با دستور و به نام دولت ایران بیاید. (کسروی، صص ۲۹۶۷ ـ ۳۰۵)
به اذعان ملازم خاص ثقهالاسلام «میرزا اسداللـه ضمیری» بسیاری از اهالی تبریز و سران انقلاب و حتی خانواده شهید از او خواستند تا از شهر بیرون برود و یا برای حفظ جان خود به یکی از کنسولخانهها پناهنده شود، اما این روحانی وطنپرست و دلیر در جواب همه دوستدارانش میگفت: «تکلیف من غیر از سایرین است. من خود را برای کشتن حاضر نمودهام… مسئله کنسولخانه از محالات است، من ابداً به زیر بیرق کفر پناهنده نمیشوم… اسلامیت و دیانت من ابداً حاکم این امر نیست و حال آن که میدانم در هر جا مخفی بوده باشم با صدها تلفات و تهدید و هزارها رشوه و تطمیع مرا به دست آورده و منظورشان را به عمل خواهند آورد، ممکن نیست که زیر منت و خواری بروم. با کمال جسارت و رشادت در راه مذهب و مملکت شهادت را سعادت دنیا و آخرت میدانم…» (یادداشتهای میرزااسداللـه ضمیری، ص ۷۲)
شهید ثقهالاسلام در همین روزها در یکی از نامههایش با اظهار تأسف مینویسد: «بنده حقیقته» این ننگ را نمیتوانم قبول نمایم که اسیر خارجه بشویم، چاره هم نمیدانم و نمیدانم چه بکنم، نه قدرت هجرت دارم و نه دلم فتوی میدهد که یک مشت ملت ضعیف را دست گرگان گذاشته بیرون بروم و نه طاقت نشستن و دیدن این کارها را. (نامههای تبریز، ایرج افشار، ص ۴۲)